قمع
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
قيف , دودکش , بادگير , شکل قيفي داشتن , باريک شدن , عضو يا اندام قيفي شکل
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
علتی است مانند تخمه . جمع قمعه
فرهنگ معین
(قِ مَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) زدن با عمود. ۲ - سرکوب کردن . ۳ - خوار گردانیدن ، ذلیل کردن . ۴ - (اِمص . ) سرکوبی . ۵ - فرو نشاندگی .
(قَ مْ) [ ع . ] (مص م .) سرکوب کردن ، خوار کردن .
(قِ مَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) زدن با عمود. 2 - سرکوب کردن . 3 - خوار گردانیدن ، ذلیل کردن . 4 - (اِمص .) سرکوبی . 5 - فرو نشاندگی .
لغت نامه دهخدا
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم.
قمع. [ ق َ م َ ] ( ع مص ) کوهان کردن و فراهم آمدن پیه در کوهان. || سفوف کردن دواء. || خاشاک افتادن در چشم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || تباه شدن کنج چشم کسی و سرخ شدن آن یا برگشتن رنگ گوشت کنج چشم و آماس کردن آن یا کم نزدیک بین شدن و تاریک بین شدن آن. ( اقرب الموارد ). || گزیدن پشه آهو را یا دررفتن به بینی آن و تکان دادن آهو سر خود را بدین علت. ( اقرب الموارد ).
قمع. [ ق َ م َ ] ( ع اِ ) غبارمانندی که در هوا بالا برآید. || سر حلقوم و طرف آن یا طبق حلقوم که مجرای دم است تا شش. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) کش که در بن مژه دمد یا فسادی است که که در کنج چشم حادث شود و سرخی یا برگشتگی رنگ گوشت کنج چشم و آماس آن و کمی بینائی اشک [ ؟ ] از روانی اشک و قَموع و اَقْمَع نعت است از آن. ( منتهی الارب ). || درشتی و سطبری سر پی پاشنه اسب و نیزسطبری یکی از دو زانوی اسب. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || ( اِ ) استخوانکی است برآمده در نای گلو. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ج ِ قَمَعَه است به معنی طرف حلقوم و سر کوهان شتر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به قمعه شود.
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم .
خاقانی .
- قمع کردن ؛ چیره شدن و ریشه کن کردن . قلع وقمع کردن : به اتفاق روی به هیاطله نهادندو ایشان را قمع کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). || سر نهادن بر سر خیگ . || برگردانیدن کسی را از خواسته ٔ وی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زدن سر کسی را. (منتهی الارب ). زدن اعلای سر کسی را. (از اقرب الموارد). || درآمدن در چیزی . || رد کردن و سوختن سرما گیاه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خوردن آبی را که در مشک بود. (منتهی الارب ). سخت آشامیدن آب مشک را. (از اقرب الموارد). || فروشدن شراب در گلو بی کشیدن . || خاموش شدن برای کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) اسب که در یکی از دو زانوی آن درشتی و سطبری باشد. (منتهی الارب ). از عیوبی است که در اسب پدید آید. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 27 شود. || (اِ) سر خنورهای سرتنگ که بر سر آن گذاشته روغن و جز آن در وی ریزند و به کسر قاف مشهورتر است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، اقماع . (اقرب الموارد). || آنچه ملصق باشد در اسفل خرما و غوره و مانند آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، قُموع . (اقرب الموارد). زواید است که بالای بادنجان و خرما و انگور و امثال آنها میباشد پیوسته بشاخه ٔ درخت . (فهرست مخزن الادویة).
قمع. [ ق َ م َ ] (ع اِ) غبارمانندی که در هوا بالا برآید. || سر حلقوم و طرف آن یا طبق حلقوم که مجرای دم است تا شش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) کش که در بن مژه دمد یا فسادی است که که در کنج چشم حادث شود و سرخی یا برگشتگی رنگ گوشت کنج چشم و آماس آن و کمی بینائی اشک [ ؟ ] از روانی اشک و قَموع و اَقْمَع نعت است از آن . (منتهی الارب ). || درشتی و سطبری سر پی پاشنه ٔ اسب و نیزسطبری یکی از دو زانوی اسب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) استخوانکی است برآمده در نای گلو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ج ِ قَمَعَه است به معنی طرف حلقوم و سر کوهان شتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قمعه شود.
قمع. [ ق َ م َ ] (ع مص ) کوهان کردن و فراهم آمدن پیه در کوهان . || سفوف کردن دواء. || خاشاک افتادن در چشم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || تباه شدن کنج چشم کسی و سرخ شدن آن یا برگشتن رنگ گوشت کنج چشم و آماس کردن آن یا کم نزدیک بین شدن و تاریک بین شدن آن . (اقرب الموارد). || گزیدن پشه آهو را یا دررفتن به بینی آن و تکان دادن آهو سر خود را بدین علت . (اقرب الموارد).
قمع. [ ق َ م ِ ] (ع ص ) بعیر قمع؛ شتر بزرگ کوهان . || سنام قمع؛کوهان بزرگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || طَرف قَمِع؛ چشم آبله ریزه برآورده . || فرس قمع؛ ای هیوب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قمع. [ ق ِ م َ ] (ع اِ) قیف سر خنورهای سرتنگ که بر سرآن گذاشته روغن و جز آن در وی ریزند. (منتهی الارب ). آلتی است که بر دهان آوند نهند و در آن روغن و جز آن ریزند. (اقرب الموارد) (از المنجد). قِمع. قَمع. رجوع به آن دو ماده شود.
قمع. [ ق ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَقمع بمعنی آنکه در بن مژه ٔ او آبله ریزه بردمیده باشد. (از منتهی الارب ).
قمع. [ ق ُ م َ ] (ع اِ) علتی است مانند تخمه . (از منتهی الارب ). اقرب الموارد بدین معنی قَمع ضبط کرده است . || ج ِ قُمعَة. (ازمنتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُمعَة شود.
فرهنگ عمید
۲. سرکوبی.
دانشنامه اسلامی
. مَقامِع جمع مِقْمَعَة به معنی گرز است اصل آن به معنی ردع و دفع است، زیرا دشمن با آن دفع میشود یعنی برای اهل آتش گرزهائی از آهن.در نهج البلاغه خطبه 159 در وصف رسول خدا «صلی اللَّه علیه و آله» فرموده: «وَقَمَعَ بِهِ الْبِدَعَ الْمَدْخُولَةَ» خدا وسیله آن حضرت بدعتهای وارده را دفع کردو کوبید. این لفظ فقط یکبار در قرآن مجید آمده است.