کرده
فارسی به انگلیسی
act, deed
deed, done, doing
فرهنگ فارسی
یک کرد از زمین زراعت کرده . کرد زمین . جمع کرد
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده.
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
- کرده آمدن ؛ شدن.( ناظم الاطباء ).
- || شایستن و لایق شدن. ( ناظم الاطباء ).
- کرده شدن ؛ انفعال. ( یادداشت مؤلف ).
- کرده شده ؛ ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده. ( ناظم الاطباء ): عملة؛ کرده شده هرچه باشد. ( منتهی الارب ).
|| ( اِ ) فعل. عمل. کردار. کرد. ( یادداشت مؤلف ) :
عجب آید مرا ز کرده خویش
کز در گریه ام همی خندم.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده خویش ریش.
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازه خویش.
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش.
کرده . [ ] (اِخ )از رستاق قاسان رستاق خوی است . (تاریخ قم ص 118).
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده .
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی .
پرسیدند از مکر گفت آن لطف اوست ، لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیای مکر نبود. (تذکرةالاولیاء از فرهنگ فارسی معین ).
- کرده آمدن ؛ شدن .(ناظم الاطباء).
- || شایستن و لایق شدن . (ناظم الاطباء).
- کرده شدن ؛ انفعال . (یادداشت مؤلف ).
- کرده شده ؛ ساخته شده و پرداخته شده و بجاآورده شده و اداشده و نموده شده و این کلمه ملحق به اسم و صفت هر دو می گردد، مانند: سکه کرده شده و محاصره کرده شده و گرم کرده شده . (ناظم الاطباء): عملة؛ کرده شده هرچه باشد. (منتهی الارب ).
|| (اِ) فعل . عمل . کردار. کرد. (یادداشت مؤلف ) :
عجب آید مرا ز کرده ٔ خویش
کز در گریه ام همی خندم .
رودکی .
عبداﷲ زبیر گفت ... ای مادر من پیوسته بر راه حق بودم ... و در عبادت و رضای حق تقصیر نکرده ام . حق تعالی آگاه است بر گفته و کرده ٔ من . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش .
فردوسی .
بکن کار و کرده به یزدان سپار
به خرما چه یازی چوترسی ز خار.
فردوسی .
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم .
فردوسی .
صد بار ز من شنیده بودی کم و بیش
کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده ٔ خویش مانده ای ای درویش
چه چون کندی فزون ز اندازه ٔ خویش .
فرخی .
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همی بردکیفر.
امیرمعزی .
اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی ). صاحب منزلت سازد امام پاک القادرباﷲ را که آمرزش و رحمتش بر او باد بسبب آنکه پیش از خود فرستاد از کرده های خوب . (تاریخ بیهقی ).
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته ست ملالش .
ناصرخسرو.
به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر
به نارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
خوانند بر تو نامه ٔ اسراربی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگری .
ناصرخسرو.
برادران چون روی یوسف را دیدند همه سجده کردند و روی در خاک مالیدند و از کرده ٔ خود پشیمان شدند. (قصص الانبیاء ص 84).
از کرده ٔ خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمیدانم .
مسعودسعد.
وگر کرده ٔ چرخ بشمردمی
شمارش سوی دست چپ کردمی .
خاقانی .
پس به خانه ٔ مادرزن آمد و از کرده عذرها خواست . (سندبادنامه ص 245).
هر کسی نقش بند پرده ٔتوست
همه هیچند کرده کرده ٔ توست .
نظامی .
همه کرده ٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام .
نظامی .
عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده ٔ خودبین و بیندیش از آن .
نظامی .
پشیمان گشت شاه از کرده ٔ خویش
وز آن آزار گشت آزرده ٔ خویش .
نظامی .
این همه پرده که بر کرده ٔ ما می پوشی
گر بتقصیر بگیری نگذاری دیّار.
سعدی .
بده که با تو بماند جزای کرده ٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان .
سعدی .
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم .
سعدی (بوستان ).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزائی دارد.
حافظ.
چون هرچه می رسد بتو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست .
صائب .
|| (ن مف ) ساخته . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). بناکرده . (فرهنگ فارسی معین ) :
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش بر گذشته ز کاخ و سرای .
اسدی (گرشاسبنامه ص 254).
و این دو [ مسجد ] که بر شارستان است با مناره کرده ٔ ارسلان خان است و آن سرای بزرگ و مقصوره کرده ٔ شمس الملک است . (تاریخ بخارا).
|| ساخته . آفریده .مصنوع . (یادداشت مؤلف ) :
تویی کرده ٔ کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان .
فردوسی .
چو بینی ندانی که آن بند چیست
طلسم است یا کرده ٔ ایزدیست .
فردوسی .
سپهر و ستاره که گردنده اند
همه کرده ٔ آفریننده اند.
فردوسی .
ترا کردگار است پروردگار
تویی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
فردوسی .
باقیست چرخ کرده ٔ یزدان و شخص تو
فانیست زآنکه کرده ٔ این نیلگون رحاست .
ناصرخسرو.
گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کرده ٔ مصور مصور.
ناصرخسرو.
خدایی کافرینش کرده ٔ اوست
ز تن تا جان پدیدآورده ٔ اوست .
نظامی .
تو نگاریده کف مولیستی
آن حقی کرده ٔ من نیستی .
|| هر آنچه شده باشد. (ناظم الاطباء).
- ناکرده ؛ بجانیاورده :
بدو گفت کسری ز کرده چه به
چه ناکرده از شاه واز مرد که .
فردوسی .
گنه کرده به ناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر.
خاقانی .
|| هر آن کس که نموده باشد. (ناظم الاطباء). || تألیف شده . مؤلف . || سپری کرده . وقت گذرانیده . (فرهنگ فارسی معین ). || بکارآورده . || پرداخته . || نموده . (ناظم الاطباء).
- به زرکرده ؛ به زراندوده : المذهّب ؛ به زرکرده . (مهذب الاسماء).
- || ساخته از زر :
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار[ قیصر روم ]
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده به زر.
فردوسی .
کرده . [ ک ِ دَ / دِ ] (اِ) نام فارسی جَرذَق و آن نان ستبر است . (از المعرب ص 95 و 115). و جرذق و کرده هر دو معرب ِ گرده است . رجوع به گرده شود. || هر یک از فصول ویسپرد. کَرت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرت و ویسپرد شود.
کرده . [ ک ُ دَ ] (معرب ،اِ) یک کرد از زمین زراعت کرده . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فارسی است . (از اقرب الموارد). کرد زمین . ج ، کُرد. (مهذب الاسماء). رجوع به کرد شود.
کرده . [ ک ُ دَ / دِ ] (اِ) گوسفندچران .شبان . کرد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کرد شود.
کرده .[ ک َ دَ / دِ ] (اِ) نیزه ٔ کوتاه . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] مخلوق، آفریده.
دانشنامه عمومی
تفضلی، احمد. تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام. چاپ اول، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۶
گویش مازنی
مقداری از زمین تسطیح شده که برای سبزی کاری از آن استفاده ...
پیشنهاد کاربران
سرکرده : سردسته ، سرگروه
کرده در معنی صفت مفعولی عمل انجام داده در پهلوی به شکل کردک kardak آمده است .
کسی کو خرد را نداردبه پیش،
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 183 )