۱ - ( اسم ) شنا سباحت آبورزی .
شناه
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(ش هْ ) (اِ. ) نک شنا.
لغت نامه دهخدا
شناه. [ ش ِ ] ( اِ ) شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). شنا و آب ورزی. ( برهان ). شناوری. ( غیاث اللغات ). شنا کردن. ( از اوبهی ). شناگری. ( انجمن آرا ). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. ( از آنندراج ) :
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه.
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
همی زد به دریای معنی شناه.
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه.
- شناه دانستن ؛ شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن : و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. ( ترجمه طبری ص 515 ).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
که میان گل او پیل همی کرد شناه.
وز بد و نیک روزگار آگاه.
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
فرخی.
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماندکه برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
چو غواص زی دُرِّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه.
( گرشاسب نامه ص 255 ).
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ ( از فرهنگ اسدی ).
به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
رضی الدین نیشابوری.
- شناه آموختن ؛ شنا آموختن. شنا یاد دادن : هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه.
سنایی.
- || شناوری یاد گرفتن.- شناه دانستن ؛ شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن : و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. ( ترجمه طبری ص 515 ).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
معزی.
- شناه زدن ؛ شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن : با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
سوزنی.
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
سوزنی.
- شناه کردن ؛ شنا کردن : ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماندز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
فرخی.
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزارکه میان گل او پیل همی کرد شناه.
فرخی.
ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیرخاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
سنائی.
فرهنگ عمید
شنا، شناو: ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۴۷ ).
کلمات دیگر: