کلمه جو
صفحه اصلی

شمیدن

فرهنگ فارسی

ترسیدن، رمیدن، بیهوش شدن، رمنده، هراسان، بیهوش
( مصدر ) بوییدن بوی کردن .

فرهنگ معین

(شَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - ترسیدن ، رمیدن . ۲ - بیهوش شدن . ۳ - آشفته گشتن . ۴ - بانگ و غریو برآوردن .
(شَ دَ ) (مص ل . ) بوییدن .

(شَ دَ) (مص ل .) 1 - ترسیدن ، رمیدن . 2 - بیهوش شدن . 3 - آشفته گشتن . 4 - بانگ و غریو برآوردن .


(شَ دَ) (مص ل .) بوییدن .


لغت نامه دهخدا

شمیدن. [ ش َ دَ ] ( مص ) بیهوش گردیدن. ( ناظم الاطباء )( برهان ). بیهوش شدن. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چوشیر شادروان.
منجیک.
|| آشفته شدن. پریشان گشتن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). پریشان شدن. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام
رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند.
رودکی.
و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای
در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی.
ناصرخسرو.
|| ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. ( ناظم الاطباء ). ترسیدن. ( غیاث ) ( برهان ) ( آنندراج ). هراسیدن. ( برهان ) :
خم چشمه آب زندگانیست
زین چشمه نبایدت شمیدن.
نزاری قهستانی.
|| رمیدن. ( برهان ) ( آنندراج ). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. ( ناظم الاطباء ) :
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر.
عنصری.
شمید و دلش موج برزد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش.
عنصری.
گر آهویی بتاز کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
اسدی.
الاغراق فی الصفة، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت ، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته : الشعرا کذبه اعذبه. ( ترجمان البلاغه رادویانی ).
|| متنفر شدن. نفرت کردن. || نوحه و افغان کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). افغان کردن. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). آه و ناله کردن. ( فرهنگ لغات ولف ). || گریستن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). گریه با غریو. ( فرهنگ اوبهی ). با های های گریستن. ( فرهنگ لغات ولف ).
- اندرشمیدن ؛ گریه و زاری کردن :
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندرشمید .
فردوسی.
|| پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ). || پیچیدن. ( فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم ).

شمیدن. [ ش َ دَ ] ( مص ) ( از: شم عربی + یدن ، علامت مصدر فارسی ) بوییدن. و این از جمله لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن ، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن ؛ لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده ، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. ( غیاث ) ( از سراج اللغة ) ( از آنندراج ). نکه.( منتهی الارب ). بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. ( یادداشت مؤلف ) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. ( لوامع جامی ).

شمیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) (از: شم عربی + یدن ، علامت مصدر فارسی ) بوییدن . و این از جمله ٔ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن ، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن ؛ لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده ، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف . (غیاث ) (از سراج اللغة) (از آنندراج ). نکه .(منتهی الارب ). بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است . بوی کردن . (یادداشت مؤلف ) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی . (لوامع جامی ).
خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید
رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید.

جامی (لوامع).


بسیار شامه ٔ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکره ٔ مرآةالخیال ).

شمیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) بیهوش گردیدن . (ناظم الاطباء)(برهان ). بیهوش شدن . (غیاث ) (آنندراج ) :
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چوشیر شادروان .

منجیک .


|| آشفته شدن . پریشان گشتن . (ناظم الاطباء) (برهان ). پریشان شدن . (غیاث ) (آنندراج ) :
تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام
رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند.

رودکی .


و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای
در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی .

ناصرخسرو.


|| ترسیدن . هراسیدن . هراسیده شدن . (ناظم الاطباء). ترسیدن . (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ). هراسیدن . (برهان ) :
خم چشمه ٔ آب زندگانیست
زین چشمه نبایدت شمیدن .

نزاری قهستانی .


|| رمیدن . (برهان ) (آنندراج ). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) :
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر.

عنصری .


شمید و دلش موج برزد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش .

عنصری .


گر آهویی بتاز کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم .

خفاف .


سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.

اسدی .


الاغراق فی الصفة، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت ، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته : الشعرا کذبه اعذبه . (ترجمان البلاغه ٔ رادویانی ).
|| متنفر شدن . نفرت کردن . || نوحه و افغان کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء). افغان کردن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). آه و ناله کردن . (فرهنگ لغات ولف ). || گریستن . (ناظم الاطباء) (برهان ). گریه ٔ با غریو. (فرهنگ اوبهی ). با های های گریستن . (فرهنگ لغات ولف ).
- اندرشمیدن ؛ گریه و زاری کردن :
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندرشمید .

فردوسی .


|| پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از انجمن آرا). || پیچیدن . (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه ٔ شم ).

فرهنگ عمید

بوییدن.
۱. ترسیدن.
۲. رمیدن: گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف: شاعران بی دیوان: ۲۹۶ ).
۳. بی هوش شدن: پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۴۵ ).
۴. آشفته شدن.

۱. ترسیدن.
۲. رمیدن: ◻︎ گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف: شاعران بی‌دیوان: ۲۹۶).
۳. بی‌هوش شدن: ◻︎ پیشت بشمند و بی‌روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۵).
۴. آشفته شدن.


بوییدن.



کلمات دیگر: