کلمه جو
صفحه اصلی

فریشته

فرهنگ فارسی

( اسم ) فرشته ملک .

فرهنگ معین

(فِ تِ ) (اِ. ) فرشته ، ملک .

لغت نامه دهخدا

فریشته. [ ف ِ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) فرشته که به عربی ملک خوانند. ( برهان ). فرشته. ج ، فریشتگان. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خجسته بخت براو آفرین کند شب و روز
کند فریشته بر آفرین او آمین.
فرخی.
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازی.
ناصرخسرو.
کآن هر دو فریشته بفعل خود
آویخته مانده اند در بابل.
ناصرخسرو.
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم.
ناصرخسرو.
داند ایزد که جز فریشته نیست
که در او اینچنین سیر باشد.
مسعودسعد.
دولت چو دعای ملک او گوید
بر چرخ کند فریشته آمین.
مسعودسعد.
و هریکی را از آن - از ماههای سال - نامی نهاد و به فریشته ای بازبست. ( نوروزنامه ). خدای تعالی فریشته ای را بفرستاد و او را پیغامبری داد. ( مجمل التواریخ و القصص ). بمعاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم ماننددکانی بکرد. ( مجمل التواریخ و القصص ). خواست بازگردد، فریشته او را خوشه انگور داد از بهشت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته ست
ایمن بود فریشته از کید اهرمن.
امیرمعزی.
چون آدمی بصورت ، و معنی فریشته
گویی که هم فریشته ای و هم آدمی.
سوزنی.
تاب ایوان و منظر شرفت
کس به پر فریشته نرود.
سوزنی.
اندر میان آدمیان چون فریشته ست
واندر دل فریشتگان همچو آدم است.
سوزنی.
گفت : ایشان فریشتگانند که می آیند. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
ترکیب ها:
- فریشته خو. فریشته خوی. فریشته دل. فریشته فر. فریشته وش. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

= فرشته

فرشته#NAME?



کلمات دیگر: