کلمه جو
صفحه اصلی

لویشه

فارسی به انگلیسی

lasso, noose


فرهنگ فارسی

( اسم ) غل. کوفته شده که هنوز از کاه جدا نکرده باشند .

فرهنگ معین

(لَ شَ یا ش ) (اِ. ) ریسمانی که به شکل حلقه بر سر چوبی نصب کنند و اسب و خر چموش را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند، لویش و لویشن و لبیشه و لبیشن و لباشه و لواشه و لباچه نیز می گویند.

لغت نامه دهخدا

لویشه. [ ل َ وی ش َ / ش ِ ] ( اِ ) لبیشه. لبیش. لبیشن.لویشن. لویش. لباشه. لواشه. لباچه. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. زیار. ( مهذب الاسماء ).چوبی رسنی در آن بسته که بر لب ستوران بندند تا نگزند به دندان :
یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
؟ ( از لغت نامه اسدی ).
لبت از هجو در لویشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لویشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
پیش آرد هی هی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را.
مولوی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص و لواش.
نزاری.
حنک ؛ لویشه در دهن اسب. ( دهار ). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن. ( تاج المصادر ). احتناک ؛ لویشه بر سر ستور نهادن. ( ترجمان القرآن ).

لویشه. [ ل ُ وی ش َ / ش ِ ] ( اِ ) غله کوفته شده را گویند که هنوز از کاه جدا نکرده باشند. ( برهان ).

لویشه . [ ل َ وی ش َ / ش ِ ] (اِ) لبیشه . لبیش . لبیشن .لویشن . لویش . لباشه . لواشه . لباچه . رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. زیار. (مهذب الاسماء).چوبی رسنی در آن بسته که بر لب ستوران بندند تا نگزند به دندان :
یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی .

؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ).


لبت از هجو در لویشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.

سوزنی .


تبیره زن از خارش چرم خام
لویشه درافکند شب را به کام .

نظامی .


پیش آرد هی هی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را.

مولوی .


مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.

سعدی .


پوز خود را لویشه کردستم
تا طمع بگسلد ز قرص و لواش .

نزاری .


حنک ؛ لویشه در دهن اسب . (دهار). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن . (تاج المصادر). احتناک ؛ لویشه بر سر ستور نهادن . (ترجمان القرآن ).

لویشه . [ ل ُ وی ش َ / ش ِ ] (اِ) غله ٔ کوفته شده را گویند که هنوز از کاه جدا نکرده باشند. (برهان ).



کلمات دیگر: