کلمه جو
صفحه اصلی

جزوی

فرهنگ فارسی

ملا ... وی از جانب عراق است چند وقتی در هرات بود باز عزیمت وطن نمود .

لغت نامه دهخدا

جزوی. [ ج ُزْ ] ( از ع ، ص نسبی ) منسوب به جزو. ضد کلی. خرد. صغیر. اندک و ناچیز. ( ناظم الاطباء ). نسبت است به جزو بمعنای جزء عربی : یعنی شکر او بر عموم مردم که به صنوف نعم او محظوظ بوده واجب و لازم است تا مکافات جزوی از آن کرده باشند. ( از تاریخ قم ص 9 ). || کمی و اندکی و قلیلی و قدری. ( ناظم الاطباء ). کمی. مقدار ناچیزی. چیز کم اهمیتی. ضد عمده. مقابل کلی : خواب مرگی است جزوی و مرگ خوابی کلی. ( قابوسنامه ).
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.
ناصرخسرو.
پانزدهم. اندر تدبیر مسکن های جزوی.( ذخیره خوارزمشاهی ).
این مناصب که دیده ای جزویست
کار کلی هنوز در قدر است.
انوری.
زیرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوی آسمان دانسته اند.
خاقانی.
|| مقابل کلی. فرد. شخص. آن مفهوم که ذات آن از صدق بر کثیرین ابا کند. ( اساس الاقتباس ص 19 ). و این دو قسم دارد، جزوی حقیقی و جزوی اضافی. خواجه نصیر آرد: جزوی بدو معنی اعتبار کنندیکی آنکه لفظ چون بر معنی خود دلالت کند مفهومش اقتضاء آن کند که در آن معنی شرکت نتواند بود، و دیگر هرلفظی که معنی او خاصتر بود از معنی لفظی دیگر عام و اگرچه کلی باشد، آنرا به اضافه او با آن جزوی خوانند، چنانکه : انسان به اضافه با حیوان و حیوان به اضافه با او کلی باشد، چه یکی به حسب اضافت با غیر است و دیگری بی اعتبار اضافت. ( از اساس الاقتباس ص 17 ). و رجوع به جزو شود.

جزوی. [ ج ُزْ ] ( اِخ ) ( ملا... ) وی از جانب عراق است ، چند وقتی درهرات بود، باز عزیمت وطن نمود. از اوست این مطلع:
عاشق و بدنام اگر گشتم دلم باری خوشست
عاشقی بدنامیی دارد ولی کاری خوشست.
( از مجالس النفائس ص 158 ).
و رجوع به ص 305 همان کتاب شود.

جزوی . [ ج ُزْ ] (اِخ ) (ملا...) وی از جانب عراق است ، چند وقتی درهرات بود، باز عزیمت وطن نمود. از اوست این مطلع:
عاشق و بدنام اگر گشتم دلم باری خوشست
عاشقی بدنامیی دارد ولی کاری خوشست .

(از مجالس النفائس ص 158).


و رجوع به ص 305 همان کتاب شود.

جزوی . [ ج ُزْ ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به جزو. ضد کلی . خرد. صغیر. اندک و ناچیز. (ناظم الاطباء). نسبت است به جزو بمعنای جزء عربی : یعنی شکر او بر عموم مردم که به صنوف نعم او محظوظ بوده واجب و لازم است تا مکافات جزوی از آن کرده باشند. (از تاریخ قم ص 9). || کمی و اندکی و قلیلی و قدری . (ناظم الاطباء). کمی . مقدار ناچیزی . چیز کم اهمیتی . ضد عمده . مقابل کلی : خواب مرگی است جزوی و مرگ خوابی کلی . (قابوسنامه ).
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.

ناصرخسرو.


پانزدهم . اندر تدبیر مسکن های جزوی .(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
این مناصب که دیده ای جزویست
کار کلی هنوز در قدر است .

انوری .


زیرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوی آسمان دانسته اند.

خاقانی .


|| مقابل کلی . فرد. شخص . آن مفهوم که ذات آن از صدق بر کثیرین ابا کند. (اساس الاقتباس ص 19). و این دو قسم دارد، جزوی حقیقی و جزوی اضافی . خواجه نصیر آرد: جزوی بدو معنی اعتبار کنندیکی آنکه لفظ چون بر معنی خود دلالت کند مفهومش اقتضاء آن کند که در آن معنی شرکت نتواند بود، و دیگر هرلفظی که معنی او خاصتر بود از معنی لفظی دیگر عام و اگرچه کلی باشد، آنرا به اضافه ٔ او با آن جزوی خوانند، چنانکه : انسان به اضافه ٔ با حیوان و حیوان به اضافه ٔ با او کلی باشد، چه یکی به حسب اضافت با غیر است و دیگری بی اعتبار اضافت . (از اساس الاقتباس ص 17). و رجوع به جزو شود.

گویش مازنی

/jozvi/ جزیی

جزیی



کلمات دیگر: