کلمه جو
صفحه اصلی

جزی

فارسی به انگلیسی

part, portion


appurtenance, component, fragment, ingredient, member, part, particularity, section, segment


فرهنگ فارسی

بخش وپارهای ازچیزی، قسمتی ازچیزی، اجزائ جمع
طعام جزی : طعام کافی و بسنده

لغت نامه دهخدا

جزی . [ ج ُ زَی ی ] (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ). ابن جزی بلنسی است که رحلة ابن بطوطه را تلخیص کرده است . (از تاج العروس ).


جزی. [ ج ُ زا ] ( ع اِ ) ج ِ جِزْیَه ، بمعنی خراج زمین و آنچه از ذمی گیرند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ). جِزی ̍. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از متن اللغة ).

جزی. [ ج ِ زا ] ( ع اِ ) ج ِ جِزْیه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( تاج العروس ). رجوع به جُزی ̍ شود.

جزی. [ ج َزْ زی ] ( ص نسبی ) نسبت است به جز و آن نام جدی است که بدو نسبت کنند. و نام او محمدبن مروان بن... بود. ( از لباب الانساب ). و رجوع به جزی محمدبن مروان بن ثوبان شود. || و نیز نسبت است به جز از قرای اصفهان. ( از لباب الانساب ). و رجوع به جزی محمدبن ادریس شود.

جزی. [ ج ُ زَی ی ] ( اِخ ) نام مردی. ( منتهی الارب ). ابن جزی بلنسی است که رحلة ابن بطوطه را تلخیص کرده است. ( از تاج العروس ).

جزی. [ ج َزی ی ] ( اِخ ) نام مردی. ( منتهی الارب ). عبداﷲبن مطرف بن شخیر مکنی به ابوجزی و دیگران. ( از تاج العروس ).

جزی. [ ج ِزْی ْ ] ( اِخ ) نام مردی است. ( منتهی الارب ). جزیمةبن جزی صحابیست. دارقطنی گوید: اهل حدیث به کسر جیم خوانند و خطیب گوید: به سکون زاء باشد. ولی جزی بر وزن علی درست است. ( از تاج العروس ). ابوخزیمه سلمی یا اسلمی. وی به روایتی بر پیغمبر اکرم ( ص ) وارد شد و حضرت به او دو جامه پوشاند و به روایت دیگر دو بُرد به او عطا کرد. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة شود.

جزی. [ ج َزْ زی ] ( اِخ ) محمدبن ادریس رازی حنظلی مکنی به ابوحاتم. وی از مردم قریه ای است به نام جز. او میگفت : «نحن من اهل اصبهان من قریة یقال لها جز». وی بسال 277 هَ. ق. درگذشت. ( از لباب الانساب ).

جزی. [ ج َزْ زی ] ( اِخ ) محمدبن مروان بن ثوبان بن عبدالرحمان بن جزبن بکر. جد وی بکر باابی عبیده جراح به شام وارد شد. او از پدرش روایت کرد و ابن عفیر از وی روایت کند. ( از لباب الانساب ).

جزی ٔ. [ ج َ ] ( ع ص ) طعام جزی ٔ؛ طعام کافی و بسنده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ).

جزی ٔ. [ ج َ ] (ع ص ) طعام جزی ٔ؛ طعام کافی و بسنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).


جزی . [ ج َزْ زی ] (اِخ ) محمدبن ادریس رازی حنظلی مکنی به ابوحاتم . وی از مردم قریه ای است به نام جز. او میگفت : «نحن من اهل اصبهان من قریة یقال لها جز». وی بسال 277 هَ . ق . درگذشت . (از لباب الانساب ).


جزی . [ ج َزْ زی ] (اِخ ) محمدبن مروان بن ثوبان بن عبدالرحمان بن جزبن بکر. جد وی بکر باابی عبیده ٔ جراح به شام وارد شد. او از پدرش روایت کرد و ابن عفیر از وی روایت کند. (از لباب الانساب ).


جزی . [ ج َزْ زی ] (ص نسبی ) نسبت است به جز و آن نام جدی است که بدو نسبت کنند. و نام او محمدبن مروان بن ... بود. (از لباب الانساب ). و رجوع به جزی محمدبن مروان بن ثوبان شود. || و نیز نسبت است به جز از قرای اصفهان . (از لباب الانساب ). و رجوع به جزی محمدبن ادریس شود.


جزی . [ ج َزی ی ] (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ). عبداﷲبن مطرف بن شخیر مکنی به ابوجزی و دیگران . (از تاج العروس ).


جزی . [ ج ِ زا ] (ع اِ) ج ِ جِزْیه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ). رجوع به جُزی ̍ شود.


جزی . [ ج ِزْی ْ ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ). جزیمةبن جزی صحابیست . دارقطنی گوید: اهل حدیث به کسر جیم خوانند و خطیب گوید: به سکون زاء باشد. ولی جزی بر وزن علی درست است . (از تاج العروس ). ابوخزیمه سلمی یا اسلمی . وی به روایتی بر پیغمبر اکرم (ص ) وارد شد و حضرت به او دو جامه پوشاند و به روایت دیگر دو بُرد به او عطا کرد. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة شود.


جزی . [ ج ُ زا ] (ع اِ) ج ِ جِزْیَه ، بمعنی خراج زمین و آنچه از ذمی گیرند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از تاج العروس ). جِزی ̍. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة).


گویش مازنی

/jozi/ گوسفندی که به رنگ چوب گردو باشد

گوسفندی که به رنگ چوب گردو باشد



کلمات دیگر: