کلمه جو
صفحه اصلی

مجانیق

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع منجنیق .

لغت نامه دهخدا

مجانیق. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ منجنیق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء )( اقرب الموارد ) : و لشکر سلطان مجانیق و عرادات بر جانب قلعه راست کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 329 ). و در مقدمه لشکر بسیاربا آلات مجانیق و اسلحه به شادیاخ فرستاد. ( جهانگشای جوینی ). و برابر برج عجمی مجانیق راست کردند. ( جامع التواریخ رشیدی ). هولاکوخان فرموده بود که تا از بالا و زیر بغداد جسر بسته بودند و کشتیها معد داشته و مجانیق نصب کرده... ( جامع التواریخ رشیدی ). و رجوع به منجنیق شود.


کلمات دیگر: