کلمه جو
صفحه اصلی

منازع


مترادف منازع : پیکارجو، دشمن، ستیزه جو، ستیزه گر، عدو، مبارز، محارب، مدعی، معاند

فارسی به انگلیسی

litigant

مترادف و متضاد

opponent (اسم)
طرف، مخالف، حریف، خصم، عدو، ضد، منازع، طرف مقابل، معارض

enemy (اسم)
دشمن، خصم، عدو، منازع

litigant (اسم)
خواهان، منازع، طرف دعوی، مرافعه کننده

litigant (صفت)
منازع، متداعی

contentious (صفت)
ستیزه جو، ستیز گر، دعوایی، متنازع فیه، منازع

litigious (صفت)
دعوایی، منازع

پیکارجو، دشمن، ستیزهجو، ستیزهگر، عدو، مبارز، محارب، مدعی، معاند


فرهنگ فارسی

نزاع کننده، کسی که بادیگری خصومت وستیزه کند
( اسم ) نزاع کننده ستیزنده جمع : منازعین .

فرهنگ معین

(مُ زِ ) [ ع . ] (اِفا. ) نزاع کننده ، کسی که با دیگری ستیزه می کند.

لغت نامه دهخدا

منازع. [ م ُ زِ ] ( ع ص ) باکسی در چیزی واکوشنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. ( از ناظم الاطباء ) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاة هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفة.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195 ). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435 ). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. ( تاریخ بیهقی ).
گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند
منازعان چو دل و زندگانی و جانند.
مسعودسعد.
هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت
در دیده منازع ملک تو خار باد.
مسعودسعد.
این از منازعان تو صافی کند جهان
وآن از مخالفان تو خالی کند دیار.
عمعق ( دیوان چ نفیسی ص 166 ).
اما خواجه بزرگ منازعان داشت. ( چهارمقاله ص 78 ).
ز حکم قائل نون و القلم منازع تو
بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 93 ).
مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر
معادیت ز بلا و معاندت ز اسف...
عبدالواسع جبلی ( ایضاً ج 1 ص 228 ).
بر عقل و پاک دلی ، فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 6911 ).
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 357 ).
دفع منازع و معارض او بکنند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53 ). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187 ). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315 ). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 215 ).
منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
«فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع».
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352 ).
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغمبر منازع می شدند.
مولوی.
- منازع شدن ؛ مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن : قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. ( سلجوقنامه ظهیری ص 17 ).

منازع . [ م َ زِ ] (ع اِ) ج ِ مَنزِع . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به منزع شود.


فرهنگ عمید

کسی که با دیگری خصومت و ستیزه کند، نزاع کننده.


کلمات دیگر: