کلمه جو
صفحه اصلی

ملکوک


مترادف ملکوک : لکه دار، آلوده، بدنام، رسوا، مفتضح

فارسی به انگلیسی

stained, blemished


مترادف و متضاد

لکه‌دار


آلوده


بدنام، رسوا، مفتضح


۱. لکهدار
۲. آلوده
۳. بدنام، رسوا، مفتضح


فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) ۱ - لکه دار ۲ - بد نام توضیح بر ساخته از [ لکه ] عربی است .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - لکه دار. ۲ - کنایه از: بدنام .

لغت نامه دهخدا

ملکوک. [ م َ ] ( ص ) نعت مفعولی منحوت از لک و لکه فارسی. لکه دار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || کنایه از بدنام و بی آبرو.
- ملکوک شدن عرض کسی ؛ بدنام شدن. بی آبرو شدن او. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

ملکوک. [ م َ ] ( ع ص ) به لاک سرخ کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به لک رنگ کرده. ( از اقرب الموارد ). رجوع به لاک و لک شود.

ملکوک . [ م َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از لک و لکه ٔ فارسی . لکه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کنایه از بدنام و بی آبرو.
- ملکوک شدن عرض کسی ؛ بدنام شدن . بی آبرو شدن او. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ملکوک . [ م َ ] (ع ص ) به لاک سرخ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به لک رنگ کرده . (از اقرب الموارد). رجوع به لاک و لک شود.



کلمات دیگر: