کلمه جو
صفحه اصلی

ملواح

فارسی به انگلیسی

bait

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آلت کار اسباب صید . ۲ - مرغی ( مانند بوم ) که بوسیله او مرغان دیگر را صید کنند : [ گفت : دریغا اگر این مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی ... ] ( مرزبان نامه . ۱۳۱۷ . ص ۳ ) ۲۴۴ - خوردنیی که در دام گذارند تابطمع آن صید در دام افتد ۴ - ( صفت ) بلند قامت و لاغر . ۵ - زن زود لاغر شونده ۶ - زن چالاک .

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بلندقامت . ۲ - زن لاغر و چالاک .

لغت نامه دهخدا

ملواح. [ م ِل ْ ] ( ع اِ ) خروهه و آن مرغی بود که صیاد بر روی دام بندد تا مرغان بر او گرد آیند. ( مهذب الاسماء ). جغد پای بسته به دام جهت شکار باز و جز آن. ( منتهی الارب ). مرغی که به دام بندند تا آن را دیده دیگر مرغان بیایند. ( غیاث ) ( آنندراج ). جغد پای بسته در دام جهت شکار باز و جز آن که به فارسی پایدام و خروهه نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). جغد که پاهایش را بندند و با آن شاهین و باز را شکار کنند بدینگونه که گاه گاه پروازش دهند و چون باز و شاهین آن را بینند بر او فرودآیند و صیاد آنها را بگیرد. این جغد و هرچه مربوط به آن باشد ملواح نامیده می شود. ( از اقرب الموارد ). خرخسه. خرخشه. خروهه دام. رامج. رامگ. رامق. و آن مرغ زنده ای است که در تور کنند تا باز و دیگر مرغان شکاری به قصد صید آن فرودآیند و پنجه های آنان در شبکه بندشود و صیاد از کمین برآید و باز یا مرغ شکاری دیگر را بگیرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
توفیق به چنگ آرد جهد تو به توفیق
ملواح به دام آرد صیاد به ملواح.
ابوالفرج رونی.
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام.
مسعودسعد.
بر او چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دامهای بلا را تو می شوی ملواح.
مسعودسعد.
فایق و بکتوزون ملواح خویش را بیرون برد و در مقابله سیف الدوله فروآمدند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206 ). گفت دریغا اگر این مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به از این ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی. ( مرزبان نامه ). سیمرغی است که نشیمن بر قاف عزت دارد، به ملواح عبارت صید هیچ فهمی و وهمی نشود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 94 ).
- ملواح ساختن کسی یا چیزی را ؛ او را آلت ساختن برای فریفتن کسی یا به دست آوردن چیزی. وسیله اجرای مقصودی قرار دادن کسی یا چیزی را : در این حال آن کودک را ملواح ساخت و بر مدبران و مشیران خویش تعمیه و تمویه کرد. ( جهانگشای جوینی ). مخایل ادبار احوال اولایح شده بود، بلکه رکن الدین این سخن ملواح ساخته بود. ( جهانگشای جوینی ). شرف الدین را طلب کردند و او را ملواح کار ساختند. ( جهانگشای جوینی ). شیطان به دلالگی در میان ایستاده جمال مزخرف او را تزیین می کند و آن را ملواح ارواح و قلوب می سازد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 84 ).

ملواح . [ م ِل ْ ] (ع اِ) خروهه و آن مرغی بود که صیاد بر روی دام بندد تا مرغان بر او گرد آیند. (مهذب الاسماء). جغد پای بسته به دام جهت شکار باز و جز آن . (منتهی الارب ). مرغی که به دام بندند تا آن را دیده دیگر مرغان بیایند. (غیاث ) (آنندراج ). جغد پای بسته ٔ در دام جهت شکار باز و جز آن که به فارسی پایدام و خروهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). جغد که پاهایش را بندند و با آن شاهین و باز را شکار کنند بدینگونه که گاه گاه پروازش دهند و چون باز و شاهین آن را بینند بر او فرودآیند و صیاد آنها را بگیرد. این جغد و هرچه مربوط به آن باشد ملواح نامیده می شود. (از اقرب الموارد). خرخسه . خرخشه . خروهه ٔ دام . رامج . رامگ . رامق . و آن مرغ زنده ای است که در تور کنند تا باز و دیگر مرغان شکاری به قصد صید آن فرودآیند و پنجه های آنان در شبکه بندشود و صیاد از کمین برآید و باز یا مرغ شکاری دیگر را بگیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
توفیق به چنگ آرد جهد تو به توفیق
ملواح به دام آرد صیاد به ملواح .

ابوالفرج رونی .


عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام .

مسعودسعد.


بر او چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دامهای بلا را تو می شوی ملواح .

مسعودسعد.


فایق و بکتوزون ملواح خویش را بیرون برد و در مقابله ٔ سیف الدوله فروآمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). گفت دریغا اگر این مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به از این ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی . (مرزبان نامه ). سیمرغی است که نشیمن بر قاف عزت دارد، به ملواح عبارت صید هیچ فهمی و وهمی نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 94).
- ملواح ساختن کسی یا چیزی را ؛ او را آلت ساختن برای فریفتن کسی یا به دست آوردن چیزی . وسیله ٔ اجرای مقصودی قرار دادن کسی یا چیزی را : در این حال آن کودک را ملواح ساخت و بر مدبران و مشیران خویش تعمیه و تمویه کرد. (جهانگشای جوینی ). مخایل ادبار احوال اولایح شده بود، بلکه رکن الدین این سخن ملواح ساخته بود. (جهانگشای جوینی ). شرف الدین را طلب کردند و او را ملواح کار ساختند. (جهانگشای جوینی ). شیطان به دلالگی در میان ایستاده جمال مزخرف او را تزیین می کند و آن را ملواح ارواح و قلوب می سازد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 84).
|| (ص ) بلندبالا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لاغراندام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زن چست و لاغر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). زن زود لاغرشونده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسب که زود فربه نشود. (مهذب الاسماء). || مرد بزرگ تختها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ کتف . (ناظم الاطباء). || آن استر که زود تشنه شود. (مهذب الاسماء). ستور زود تشنه شونده . مِلیاح . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سریعالعطش . مِلوَح . مِلیاح . (اقرب الموارد). || باد خشک کننده . (از ذیل اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. پرنده ای که صیاد پایش را ببندد تا به وسیلۀ آن پرندۀ دیگر را صید کند.
۲. آنچه باعث انحراف دیگری شود، منحرف کننده.


کلمات دیگر: