۱ - شاه شاهان پادشاه پادشاهان سلطان السلاطین . ۲ - خدای تعالی . ۳ - به پادشاه کوچک نیز اطلاق میشود ( به عنوان مبالغه ) . یا شاهنامه زند واستا . خورشید . یا شاهنامه فلک . خورشید
شاهنشه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شاهنشه. [ هََ ش َه ْ ] ( اِ مرکب ) مخفف شاهنشاه. شاه شاهان و شاهان شه. شاهان شاه :
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان.
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان.
فلک عالم شاهنشه گیتی سلطان.
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود.
شاهنشه ری کنی غلامش را.
شاهنشه شه نشان گشاید.
زدم بر نام شاهنشه رقم را.
بشاهنشه درآمد چشم شیرین.
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان.
فردوسی.
ندید و نبیند کس اندر جهان چو تو شاه بر تخت شاهنشهان.
فردوسی.
جاودان شاد زیادی و بتو شادزیادفلک عالم شاهنشه گیتی سلطان.
فرخی.
وگر این عاشق نومید شود از در تواز در خسرو شاهنشه دنیا نشود.
منوچهری.
گر روم بدو سپاری و گر ترک شاهنشه ری کنی غلامش را.
ناصرخسرو.
وز گرد مصاف روی نصرت شاهنشه شه نشان گشاید.
خاقانی.
طراز آفرین بستم قلم رازدم بر نام شاهنشه رقم را.
نظامی.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین بشاهنشه درآمد چشم شیرین.
نظامی.
رجوع به شاهنشاه شود.کلمات دیگر: