زحر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
زحر. [ زَ ] ( اِخ ) از قراء مشرق جهران است در یمن. ( از معجم البلدان ).
زحر. [ زَ ] ( اِخ ) ابن حسن ، از محدثان است. ( از ترجمه قاموس ) ( از منتهی الارب ). وی از عبدالعزیزبن حکیم حدیث شنید و ابن مبارک و وکیع و حضرمی کوفی از او استماع حدیث کرده اند.و این در تاریخ بخاری آمده است. ( از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] ( اِخ ) ابن حصن ، از محدثانست. ( از ترجمه قاموس ) ( از منتهی الارب ). وی از جد خویش حمیدبن منهب حدیث شنید و زکریابن یحیی بن عمربن حصن طائی از او حدیث شنیده است. ( از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] ( اِخ ) ابن قیس. از محدثانست. ( از منتهی الارب ) ( از ترجمه قاموس ). زحربن قیس گوید، هنگامی که علی ( ع ) مضروب گردید من بمدائن رفتم و در آن وقت اهل بیت علی ( ع ) در آنجا بسر میبردند. ( از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] (اِخ ) ابن قیس . از محدثانست . (از منتهی الارب ) (از ترجمه ٔ قاموس ). زحربن قیس گوید، هنگامی که علی (ع ) مضروب گردید من بمدائن رفتم و در آن وقت اهل بیت علی (ع ) در آنجا بسر میبردند. (از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] (اِخ ) ابن حسن ، از محدثان است . (از ترجمه ٔ قاموس ) (از منتهی الارب ). وی از عبدالعزیزبن حکیم حدیث شنید و ابن مبارک و وکیع و حضرمی کوفی از او استماع حدیث کرده اند.و این در تاریخ بخاری آمده است . (از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] (اِخ ) ابن حصن ، از محدثانست . (از ترجمه ٔ قاموس ) (از منتهی الارب ). وی از جد خویش حمیدبن منهب حدیث شنید و زکریابن یحیی بن عمربن حصن طائی از او حدیث شنیده است . (از تاج العروس ).
زحر. [ زَ ] (اِخ ) از قراء مشرق جهران است در یمن . (از معجم البلدان ).
زحر. [ زُ ح َ ] (ع ص ) بخیل که چون ازو چیزی بخواهند دمی سرد برآورد یا ناله کند. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). بخیل و زفت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بخیل . (ترجمه ٔ قاموس ).زَحْران .