مترادف خلیدن : فرورفتن خار، سوزن ، شلال شدن، نفوذ کردن
خلیدن
مترادف خلیدن : فرورفتن خار، سوزن ، شلال شدن، نفوذ کردن
فارسی به انگلیسی
to prick or stinge,
penetrate, pierce
فارسی به عربی
اثقب , وخز
مترادف و متضاد
۱. فرورفتن(خار، سوزن)، شلال شدن
۲. نفوذ کردن
فرورفتن(خار، سوزن)، شلال شدن
نفوذ کردن
تحریک کردن، ازردن، سیخ زدن، خلیدن، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خلیدگی، با چیز نوک تیز فرو کردن
نیش زدن، گزیدن، خلیدن
سوراخ کردن، سفتن، شکافتن، سپوختن، رسوخ کردن، فروکردن، خلیدن
زخم زدن، مجروح کردن، خلیدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( خلید خلد خواهد خلید بخل خلنده خلیده خلش ) فرو رفتن چیزی نوک تیز ( مانند خار سوزن و غیره ) در چیز دیگر .
فرهنگ معین
(خَ دَ ) (مص ل . ) فرو رفتن چیزی نوک تیز در چیز دیگر.
لغت نامه دهخدا
خلیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان . (از برهان قاطع). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش .
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی مایه .
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده .
خاری که خلید دامنت را
خونی که گرفت گردنت را.
چون کسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو هلد.
خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز
این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
|| فروکردن . فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن . (از ناظم الاطباء) :
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت .
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
پاژگونه او تن خود می درید.
|| سوراخ کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء) :
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی .
گردن حساد را گرز گرانش شکست
دیده ٔ بدخواه را نوک سنانش خلید.
|| خستن . (صحاح الفرس ). مجروح کردن و زخم کردن . (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ .
ننگری توبمن که غمزه ٔ تو
دل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد اگر دستت خلد خار.
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده .
چو یعقوب فرزانه اینها شنید
دل خال فرخ نشان را خلید.
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست از نهالش مرا درخلد.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش .
بگلستان زمانه شدم بگل چیدن
گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم .
|| نفوذ کردن . || گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن . (ناظم الاطباء). || تیر کشیدن زخم . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم
چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم .
علامت [ بواسیر ] آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).و هرگاه که ... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست .
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
فرخی .
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.
اسدی .
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش .
ناصرخسرو.
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی مایه .
سنائی .
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده .
خاقانی .
خاری که خلید دامنت را
خونی که گرفت گردنت را.
نظامی .
چون کسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو هلد.
مولوی .
خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز
این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اوحدی .
|| فروکردن . فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن . (از ناظم الاطباء) :
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت .
مسعودسعد.
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
پاژگونه او تن خود می درید.
مولوی .
|| سوراخ کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء) :
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی .
سوزنی .
گردن حساد را گرز گرانش شکست
دیده ٔ بدخواه را نوک سنانش خلید.
شمس فخری .
|| خستن . (صحاح الفرس ). مجروح کردن و زخم کردن . (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ .
فرخی .
ننگری توبمن که غمزه ٔ تو
دل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
عنصری .
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد اگر دستت خلد خار.
(ویس و رامین ).
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده .
(ویس و رامین ).
چو یعقوب فرزانه اینها شنید
دل خال فرخ نشان را خلید.
(یوسف و زلیخا).
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
ناصرخسرو.
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست از نهالش مرا درخلد.
ناصرخسرو.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش .
ناصرخسرو.
بگلستان زمانه شدم بگل چیدن
گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم .
سنائی .
|| نفوذ کردن . || گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن . (ناظم الاطباء). || تیر کشیدن زخم . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم
چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم .
معروفی .
علامت [ بواسیر ] آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).و هرگاه که ... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست .
خلیدن. [ خ َ دَ ] ( مص ) فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان. ( از برهان قاطع ). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته شب بوی.
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
آن چنان کور جلف بی مایه.
نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده.
خونی که گرفت گردنت را.
پای خود را بر سر زانو هلد.
این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت.
پاژگونه او تن خود می درید.
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
دیده بدخواه را نوک سنانش خلید.
بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
دل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
روا باشد اگر دستت خلد خار.
به تیر غمزه جانم را خلیده.
دل خال فرخ نشان را خلید.
دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته شب بوی.
فرخی.
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.اسدی.
گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
سوزن اندر خلید در خایه آن چنان کور جلف بی مایه.
سنائی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلیدنوحه کنان بباغ صبای اندرآمده.
خاقانی.
خاری که خلید دامنت راخونی که گرفت گردنت را.
نظامی.
چون کسی را خار در پایش خلدپای خود را بر سر زانو هلد.
مولوی.
خار غم خون بر دل من می خلید از دیربازاین زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اوحدی.
|| فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. ( از ناظم الاطباء ) : اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت.
مسعودسعد.
هر که اندر شیخ تیغی می خلیدپاژگونه او تن خود می درید.
مولوی.
|| سوراخ کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) : خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
سوزنی.
گردن حساد را گرز گرانش شکست دیده بدخواه را نوک سنانش خلید.
شمس فخری.
|| خستن. ( صحاح الفرس ). مجروح کردن و زخم کردن. ( ناظم الاطباء ). جریحه دار کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
ننگری توبمن که غمزه تودل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
عنصری.
هر آن گاهی که داری گل چدن کارروا باشد اگر دستت خلد خار.
( ویس و رامین ).
کمان ابروت بر من کشیده به تیر غمزه جانم را خلیده.
( ویس و رامین ).
چو یعقوب فرزانه اینها شنیددل خال فرخ نشان را خلید.
( یوسف و زلیخا ).
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شوددیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
ناصرخسرو.
فرهنگ عمید
۱. فرورفتن چیزی باریک و نوک تیز، مانند خار، سوزن، یا سیخ در بدن یا چیز دیگر: گل می نهد به محفل نادانان / بر قلب عاقلان بخلد خارش (ناصرخسرو۱: ۲۸۷ ).
۲. مجروح شدن.
۳. (مصدر متعدی ) [مجاز] آزرده کردن: ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری: ۶۱ ).
۴. (مصدر متعدی ) فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز، مانند خار، سوزن، یا سیخ در بدن یا چیز دیگر.
۲. مجروح شدن.
۳. (مصدر متعدی ) [مجاز] آزرده کردن: ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری: ۶۱ ).
۴. (مصدر متعدی ) فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز، مانند خار، سوزن، یا سیخ در بدن یا چیز دیگر.
واژه نامه بختیاریکا
تِکستِن؛ چُتِهِستِن؛ کِتستن؛ سُکستِن؛ ور تفکنیدِن
پیشنهاد کاربران
فرورفتن سوزن ، خار یا چیز نوک تیز در چیز دیگر
خُلیدَن. خل شدن.
کلمات دیگر: