مترادف خنگ : بی شعور، دیرفهم، کم عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ، اسب سفید
متضاد خنگ : زیرک
dense, dopey, dopy, dull, half-wit, nitwit, obtuse, slow-witted, stupid, unintelligent, vacant, white
grey or white(horse), stupid
۱. بیشعور، دیرفهم، کمعقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ≠ زیرک
۲. اسبسفید
اسم ≠ زیرک
بیشعور، دیرفهم، کمعقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ
( ~.) (ص .) (عا.) کودن ، کم عقل ، گیج .
(خِ) (اِ.) اسب سفید موی .
خنگ . [ خ َ ] (اِ) تباهی . فساد. || بدنفسی . بدذاتی . || محرومی . (ناظم الاطباء).
خنگ . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خنگ . [ خ ُ ] (اِ) گوشه . زاویه . || عاشقی سخت . || عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء).
خنگ . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون . دارای 118 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
خاقانی .
رودکی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
فرخی .
منوچهری .
(ویس و رامین ).
اسدی (گرشاسب نامه ).
مسعودسعد.
مسعودسعد.
سنائی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
نظامی .
مولوی .
شرف الدین علی یزدی .
اسدی (گرشاسبنامه ).
نظامی .
فردوسی .
خاقانی .
نظامی .
حافظ.
ناصرخسرو.
سیدحسن غزنوی .
خاقانی .
خنگ . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کودن؛ کمعقل؛ بیشعور.
۱. ویژگی هرچیز سفید بهویژه اسب: ◻︎ یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی: ۱/۳۳۵).
۲. (اسم) اسب سفید.
(kheng) به معنی بهانه گیری و آرام نگرفتن کودک. مثال:بچه خنگ شده بود بردمش پارک. توجه: خنگ به این معنی هیچ ارتباط معنایی باواژه (کودن) ندارد.
(خِنگ) معمولاً با خرابی میآید، به معنی خرابکاری عمدی یا غیر عمدی
بیغوله - شهری که بر اثر یک حادثه طبیعی تخریب شده باشد و شهری جدید در نزدیکی آن بنا نهند.
(شیرازی) خُنگ؛ صفتی برای قالی که پرزهای آن ساییده شده باشد.