کلمه جو
صفحه اصلی

خنگ


مترادف خنگ : بی شعور، دیرفهم، کم عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ، اسب سفید

متضاد خنگ : زیرک

فارسی به انگلیسی

dense, dopey, dopy, dull, half-wit, nitwit, obtuse, slow-witted, stupid, unintelligent, vacant, white


dense, dopey, dopy, dull, half-wit, nitwit, obtuse, slow-witted, stupid, unintelligent, vacant, white, dope, knucklehead, dummy, grey or white(horse)

grey or white(horse), stupid


فارسی به عربی

غبی

مترادف و متضاد

۱. بیشعور، دیرفهم، کمعقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ≠ زیرک
۲. اسبسفید


dense (صفت)
سفت، متراکم، محکم، انبوه، احمق، غلیظ، پر پشت، چگال، خنگ، متکاثف

drunk (صفت)
مست، خنگ، خورده، سرمست، مخمور، لول، نشئه شده

stupid (صفت)
گیج، مزخرف، احمق، کند ذهن، خیره سر، سبکسر، سفیه، خنگ، نفهم، دبنگ

white (صفت)
سفید، خنگ

drunken (صفت)
مست، خنگ

اسم ≠ زیرک


بی‌شعور، دیرفهم، کم‌عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ


فرهنگ فارسی

۲ - (اسم ) اسب سفید موی اسب سفید رنگ. یا خنگ شب آهنگ . ۱ - ماه قمر . ۲ - صبح صادق . ۳ - اسب ابلق سیاه و سفید . ۴ - (اسم ) براق رسول صلی ا... علیه و آله. یا خنگ عقاب . نوعی اسب . یا هنگ نوبتی . اسب جنیبت اسب کوتل .
دهی است از دهستان کمهرو کاکان بخش اردکان شهرستان شیراز آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است .

فرهنگ معین

( ~.) (ص .) (عا.) کودن ، کم عقل ، گیج .


(خِ) (اِ.) اسب سفید موی .


( ~. ) (ص . ) (عا. ) کودن ، کم عقل ، گیج .
(خِ ) (اِ. ) اسب سفید موی .

لغت نامه دهخدا

خنگ. [ خ َ ] ( اِ ) تباهی. فساد. || بدنفسی. بدذاتی. || محرومی. ( ناظم الاطباء ).

خنگ. [ خ ِ ] ( ص ) سفید. اشهب. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت. ( ترجمه طبری بلعمی ).
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
فردوسی.
دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره خنگ و دیگر سیاه.
فردوسی.
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ.
فردوسی.
و از اسبان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. ( نوروزنامه ).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || خاکستری. ( ناظم الاطباء ). || بلید. خرف. دیرفهم. گنگ. کندذهن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || ( اِ ) گیاه بارهنگ. بوته بارهنگ. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- برگ خنگ ؛ برگ بارهنگ. برگ بارتنگ. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| لباس سفید. || زه کمان. || اسب خاکستری موی سفید. ( ناظم الاطباء ). اسبی که سپیدی بر او غلبه دارد. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی.
رودکی.
مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله بور و خنگ.
فردوسی.
وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره نامبردار شاه.
فردوسی.
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه.
فردوسی.
چه مرکبی است بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن از او طیار.
فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
بسا پشته هایی که تو دست دادی
به نعل سم ادهم و خنگ اشقر.
فرخی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
شهنشه از سراپرده درآمد

خنگ . [ خ َ ] (اِ) تباهی . فساد. || بدنفسی . بدذاتی . || محرومی . (ناظم الاطباء).


خنگ . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


خنگ . [ خ ُ ] (اِ) گوشه . زاویه . || عاشقی سخت . || عاشق زار بیخود. (ناظم الاطباء).


خنگ . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون . دارای 118 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خنگ . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوه ٔ باغ است . شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


خنگ . [ خ ِ ] (ص ) سفید. اشهب . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) : یزیدبن مهلب بر اسبی خنگ نشسته بود و پیش صف اندر همی گشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ .

فردوسی .


همان شب یکی کره ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ .

فردوسی .


دو تن برگذشتند پویان براه
یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه .

فردوسی .


ز دریا برآمد یکی اسب خنگ .

فردوسی .


و از اسبان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه ).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.

خاقانی .


شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ . (تذکرةالاولیاء عطار). || خاکستری . (ناظم الاطباء). || بلید. خرف . دیرفهم . گنگ . کندذهن . (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) گیاه بارهنگ . بوته ٔ بارهنگ . (یادداشت بخط مؤلف ).
- برگ خنگ ؛ برگ بارهنگ . برگ بارتنگ . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| لباس سفید. || زه کمان . || اسب خاکستری موی سفید. (ناظم الاطباء). اسبی که سپیدی بر او غلبه دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
آب آموی از نشاط روی دوست
خنگ مارا تا میان آید همی .

رودکی .


مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بمغز اندر افتد ترنگاترنگ
هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ .

فردوسی .


وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه
که بد باره ٔ نامبردار شاه .

فردوسی .


از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه .

فردوسی .


چه مرکبی است بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن از او طیار.

فرخی .


فرودآمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.

فرخی .


بسا پشته هایی که تو دست دادی
به نعل سم ادهم و خنگ اشقر.

فرخی .


روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه روی کوه چون دریا کند.

منوچهری .


شهنشه از سراپرده درآمد
بپشت خنگ گرگانی برآمد.

(ویس و رامین ).


زمین پاک جنبان از آشوب شور
زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.

اسدی (گرشاسب نامه ).


آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.

مسعودسعد.


گهی مانند خنگی لگام از سر فروکنده
شده تازنده اندر مرغزار خرم و خضرا.

مسعودسعد.


دلاورترین اسبان کمیت است ... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ . (نوروزنامه ).
گویی از بهر حرمت علم است
اینهمه طمطراق و خنگ و سمند.

سنائی .


بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش بزیر ران ببینم .

خاقانی .


خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان .

خاقانی .


خنگ تو روان چو کشتی نوح .

خاقانی .


نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان بدست .

نظامی .


کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از کام او.

نظامی .


بزیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز.

نظامی .


چونکه جعفر رفت سوی قلعه ای
قلعه نزد کام خنگش جرعه ای .

مولوی .


- خنگ چرخ ؛ فلک . کنایه از دهر :
اگر ابلق دهر در زین کشی
وگر خنگ چرخت جنیبت کشد.

شرف الدین علی یزدی .


- خنگ راهوار ؛ اسب تیزرو. (ناظم الاطباء).
- خنگ زر ؛ آفتاب . (ناظم الاطباء).
- خنگ زرین ؛ کنایه از روز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زرد و دیگر چو قار
یکی از برخنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ .

اسدی (گرشاسبنامه ).


- خنگ شب آهنگ ؛ ماه . (ناظم الاطباء) :
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را.

نظامی .


- || صبح صادق . (ناظم الاطباء).
- خنگ عاج ؛ کنایه ازتخت عاج است :
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
ز زر و ز یاقوت بر سرش تاج .

فردوسی .


- خنگ فلک ؛ فلک . چرخ گردون :
راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی
از وسعت او دل جهان تنگ شدی
در خدمت وصل تو روا داشتمی
هر گام مرا هزار فرسنگ شدی .

خاقانی .


- سبزخنگ ؛ اسب چون بسیاهی و سبزی مایل باشد. (از غیاث اللغات ). اشهب اخضر. (ربنجنی ): فرس اشهب ؛ سبزخنگ . (منتهی الارب ). اشهب الفحل ؛ بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن . (منتهی الارب ).
- || فلک :
منه دل برین سبزخنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس .

نظامی .


مه جلوه می نماید بر سبزخنگ گردون
تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان .

حافظ.


- سرخ خنگ ؛ اسب دورنگ که بسرخی مایل باشد. (انجمن آرای ناصری ) . اشهب اشقر. (ربنجنی ).
- سیاه خنگ ؛ اسب دورنگ که بسیاهی مایل باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). اشهب ادهم . (ربنجنی ).
- نقره خنگ ؛ اسب چون سپید خالص باشد. سپید براق . (غیاث اللغات ) (یادداشت بخط مؤلف ) :
وین تاختن شب از پس روز
چون از پس نقره خنگ ادهم .

ناصرخسرو.


عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش
ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست .

سیدحسن غزنوی .


یعنی آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست .

خاقانی .



خنگ . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


فرهنگ عمید

کودن، کم عقل، بی شعور.
۱. ویژگی هرچیز سفید به ویژه اسب: یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی: ۱/۳۳۵ ).
۲. (اسم ) اسب سفید.

کودن؛ کم‌عقل؛ بی‌شعور.


۱. ویژگی هرچیز سفید به‌ویژه اسب: ◻︎ یکی مادیان تیز بگذشت خنگ / برش چون بر شیر و کوتاه لنگ (فردوسی: ۱/۳۳۵).
۲. (اسم) اسب سفید.


دانشنامه عمومی

خنگ ممکن است یکی از موارد زیر باشد:
واژه اهانت آمیز به معنای کودن

(kheng) به معنی بهانه گیری و آرام نگرفتن کودک. مثال:بچه خنگ شده بود بردمش پارک. توجه: خنگ به این معنی هیچ ارتباط معنایی باواژه (کودن) ندارد.


(خِنگ) معمولاً با خرابی می‌آید، به معنی خرابکاری عمدی یا غیر عمدی


بیغوله - شهری که بر اثر یک حادثه طبیعی تخریب شده باشد و شهری جدید در نزدیکی آن بنا نهند.


(شیرازی) خُنگ؛ صفتی برای قالی که پرزهای آن ساییده شده باشد.


واژه نامه بختیاریکا

( خُنگ * ) فرو رفتگی در کوه که شبیه دره باشد؛ کول
( خِنگ ) تهمت

جدول کلمات

اسب سپید موی

پیشنهاد کاربران

خُنگ در فارس به نخ جاروی خشک و بلند می گویند

خِنْک :به معنی سپید است.
( ( گر آهوست برمرد موی سپید
تو را ریش و سرگشته چون خنگ بید ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۹۱. )

خِنگیدن = خنگ شدن/خنگ بازی درآوردن.
خنگاندن = کسی را خنگ کردن.


خنگ به معنای بیغوله، رباط، گوشه، زاویه، مکانی دور اما دنج، دیر، تکیه، خرابات، عبادتگاه و مکانی شریف و مقدس است که در گذشته شاعران، عرفا، زاهدین، دانشمندان و. . . برای تزکیه نفس و سیر و سلوک جغرافیایی خود به آنجا سفر می کرده اند.

به معنی امروزی=اسکول

اره منگول بیشتر معنی میده😂😂

واژه ی کارآمدی است و به معنی بیشعور است


خِنگ درزبان یزدی یعنی یک دنده _ کُودَن

خنگ در زبان عامیانه تهرانی یک واژه مودبانه تر برای کودن و احمق و نفهم است و بار معنایی ملایم تر، شوخ طبعانه و کمتر برخورنده ای را دارد.

clumsy کلمه درست خنگ به انگلیسی به این معنی که کسی کاری رو بلد نیست انجام بده اینه. نه بقیه که به معنی نفهم و احمق و . . . . است

خنگ با فتحه به چم سفید است

زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ - خواست تا ایران شود همچون فرنگستان قشنگ
بهار میگوید

وازه هایی چون خنگ و کودن هردو از اسب گرفته شده مانند اینکه بگویند عجب اسبی هست - ای اسب -

ظاهرامشهورترین شعری که جستن معنی خنگ راناگزیر می کند بیت زیبای معمارشعرپارسی رودکی بزرگ است
آب جیحون ازنشاط روی دوست
خنگ ماراتامیان آیدهمی
ومعنی آن اسب سپیداست ، گرچه درگفتارامروز همگان رابه سبک مغزی اشارت است وجز گاه رجعت به ادبیات کهن وجاودان اشارتی به دیگرمعانی آن نیست


کلمات دیگر: