کلمه جو
صفحه اصلی

حک


مترادف حک : کندن، تراشیدن، بسودن، خراشیدن، ساییدن، کنده کاری، نقر

برابر پارسی : کندن، تراشیدن

فارسی به انگلیسی

rubbing, erasing, obliteration


rubbing, erasing, obliteration, deletion, abrasion

abrasion


فارسی به عربی

محو

عربی به فارسی

خراش , سايش , ساييدگي


ساييدن , خراشيدن زدودن , پاک کردن , حک کردن , سر غيرت اوردن , بر انگيختن , تحريک کردن , بافتن , کشبافي کردن , بهم پيوستن , گره زدن , بستن


مترادف و متضاد

کندن


تراشیدن


بسودن، خراشیدن، ساییدن


کنده‌کاری، نقر


erasure (اسم)
محو، حک، جای پاک شدگی، تراشیدگی

expunction (اسم)
حک، تراشیدگی، پاک سازی، محو سازی

۱. کندن
۲. تراشیدن
۳. بسودن، خراشیدن، ساییدن
۴. کندهکاری، نقر


فرهنگ فارسی

خراشیدن، تراشیدن، خاراندن، ساییدن، سودن
۱ - ( مصدر ) سودن جرمی را بر جرمی خراشیدن ساییدن . ۲ - تراشیدن . ۳ - ستردن کندن . ۴ - خاراندن . ۵ - ( اسم ) سایش خراش . ۶ - تراش . ۷ - سترندگی . ۸ - خارش .
شک

برهم‌نمایی عنوان‌ یا هرگونه متن نوشتاری و تصویر بر روی تصویر زمینه متـ . حک عنوان


فرهنگ معین

(حَ کّ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - ساییدن . ۲ - تراشیدن .

لغت نامه دهخدا

حک. [ ح َک ک ] ( ع مص ) خاریدن. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). بخارش آمدن. بخاریدن. ( دهار ) ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || خارانیدن. خاراندن. || سائیدن. سودن. بسودن. ( منتهی الارب ). || خلانیدن. || خلیدن چیزی در دل. ( تاج المصادر بیهقی ). خلیدن در دل : حک فی صدری ؛ خلید در دل من. ماحک فی صدری شیی ٔ؛ منشرح نشدبهر او دل من و ماند در او چیزی از شک و ریب. ( منتهی الارب ). پیچیدن چیزی در دل. ( زوزنی ). خلیدن در سینه. || خراشیدن. ( منتهی الارب ). رندیدن. || تراشیدن. ( دهار ). حت . طَمس. ستردن. محو کردن . || بر محک نهادن : گویند حک الذهب بالمحک و آن هنگامی است که بخواهد طلا را بیازماید و عیار آن بشناسد. ( اقرب الموارد ). || کندن نگین و مانند آن. مهره سائی کردن. || دور کردن. || درو کردن. || ( ص ) تراشیده شده. ( آنندراج ) :
چشمم بتو افتاد وجودم همه حک شد
هر چیز که در کان نمک رفت نمک شد.
میرخسرو ( از آنندراج ).
دلم چو یافت ترا دیده شد سفید از اشک
چو نقطه ای که پس از انتخاب حک سازند.
ابوحیان شیرازی ( از آنندراج ).

حک. [ ح ِک ک ] ( ع اِ ) شک. || حک شر؛ بسیار پیش آینده ببدی. ( منتهی الارب ).

حک . [ ح َک ک ] (ع مص ) خاریدن . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بخارش آمدن . بخاریدن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || خارانیدن . خاراندن . || سائیدن . سودن . بسودن . (منتهی الارب ). || خلانیدن . || خلیدن چیزی در دل . (تاج المصادر بیهقی ). خلیدن در دل : حک فی صدری ؛ خلید در دل من . ماحک فی صدری شیی ٔ؛ منشرح نشدبهر او دل من و ماند در او چیزی از شک و ریب . (منتهی الارب ). پیچیدن چیزی در دل . (زوزنی ). خلیدن در سینه . || خراشیدن . (منتهی الارب ). رندیدن . || تراشیدن . (دهار). حت ّ. طَمس . ستردن . محو کردن . || بر محک نهادن : گویند حک الذهب بالمحک و آن هنگامی است که بخواهد طلا را بیازماید و عیار آن بشناسد. (اقرب الموارد). || کندن نگین و مانند آن . مهره سائی کردن . || دور کردن . || درو کردن . || (ص ) تراشیده شده . (آنندراج ) :
چشمم بتو افتاد وجودم همه حک شد
هر چیز که در کان نمک رفت نمک شد.

میرخسرو (از آنندراج ).


دلم چو یافت ترا دیده شد سفید از اشک
چو نقطه ای که پس از انتخاب حک سازند.

ابوحیان شیرازی (از آنندراج ).



حک . [ ح ِک ک ] (ع اِ) شک . || حک شر؛ بسیار پیش آینده ببدی . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

تراشیدن نقش یا نوشته ای بر روی جسمی سخت.

فرهنگستان زبان و ادب

{burn-in} [سینما و تلویزیون] برهم نمایی عنوان یا هرگونه متن نوشتاری و تصویر بر روی تصویر زمینه متـ . حک عنوان

جدول کلمات

خراشیدن, ساییدن, خاراندن

پیشنهاد کاربران

معنی حک یک جورا یی مثل نوشتن هست اما ما می تراشیم و حک میکنیم

کنده کاری

تراشیدن هم میشه؟

خراشیدن

تراش دادن


کلمات دیگر: