کلمه جو
صفحه اصلی

پروردن

فارسی به انگلیسی

breed, cradle, cultivate, nourish, raise, suckle, tend


breed, cradle, cultivate, nourish, raise, suckle, tend, to foster, to rear, to cherish, to develop, to preserve insugar

to foster, to rear, to cherish, to develop, to preserve insugar


فارسی به عربی

ام , جیل , حرض علیه , رحم , شجع , شکل , غذاء , موخرة , میناء

مترادف و متضاد

encourage (فعل)
تشویق کردن، پیش بردن، تقویت کردن، تشجیع کردن، پروردن، ترغیب کردن، دلگرم کردن

breed (فعل)
تربیت کردن، زاییدن، تولید کردن، پروردن، بار اوردن، بدنیا آوردن، پرورش دادن

rear (فعل)
تربیت کردن، پروردن، بلند کردن، افراشتن، نمودار شدن

feed (فعل)
جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن، پروردن، سیر کردن، خوردن، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن

raise (فعل)
زیاد کردن، ترقی دادن، بالا بردن، بیدار کردن، دفع کردن، تولید کردن، بوجود اوردن، پروردن، بار اوردن، برداشتن، بلند کردن، بالا کشیدن، بر پا کردن، بر افراشتن، پروراندن، رفیع کردن

propagate (فعل)
زیاد کردن، انتشار دادن، منتشر کردن، پروردن، پخش کردن، تکثیر کردن، قلمه زدن، رواج دادن، گستردن، پخش شدن

nurture (فعل)
بزرگ کردن، پروردن

form (فعل)
قالب کردن، پروردن، ساختن، بشکل در اوردن، تشکیل دادن، سرشتن، شکل گرفتن، فرم دادن، متشکل کردن

cherish (فعل)
تسلی دادن، عزیز کردن، پروردن، گرامی داشتن

foster (فعل)
پروردن، پرورش دادن، غذا دادن، شیر دادن

bring up (فعل)
پروردن، پرورش دادن، مطرح کردن، فرهیختن، رشد دادن

mother (فعل)
پروردن، مادری کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر )۲-در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطرائ تطریه : ( همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند. ) ( ذخیر. خوارزمشاهی ) ۳- پرورده شدن تربیت یافتن. ۴- حمایت کردن . ۵- پرستش کردن پرستیدن. ۶- نهادن قرار دادن مواضعه کردن . ۷- آموختن تعلیم دادن .

فرهنگ معین

(پَ وَ دَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - پروراندن . ۲ - در عسل یا شکر و مانند آن پختن . ۳ - آموختن ، تعلیم دادن .

لغت نامه دهخدا

پروردن . [ پ َرْ وَ دَ ] (مص ) پروراندن . پروریدن . پرورانیدن . پرورش کردن . پرورش دادن .تنبیت . تربیت کردن . رب ّ. تربیت . (تاج المصادر بیهقی ). ترشیح . (تاج المصادر). تأدیب . تعلیم کردن . آموختن . فرهنجیدن . بزرگ کردن . بار آوردن (چنانکه طفلی را) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.

شهید بلخی .


یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .

رودکی .


مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .

ابوشکور.


بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .

ابوشکور.


نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.

کسائی .


بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.

فردوسی .


جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری .

فردوسی .


جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.

فردوسی .


چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپرورده ٔ خویش کشت .

فردوسی .


همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.

فردوسی .


مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم .

فردوسی .


کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.

فردوسی .


بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.

فردوسی .


بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.

فردوسی .


گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.

فردوسی .


تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.

فردوسی .


بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.

فردوسی .


بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی .

فردوسی .


که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام .

فردوسی .


ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.

فردوسی .


پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است .

فردوسی .


چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای .

فردوسی .


بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.

فردوسی .


نگهدار تن باش و آن خرد
که جان رابدانش خرد پرورد.

فردوسی .


بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.

فردوسی .


کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.

فردوسی .


خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.

فردوسی .


به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم .

فردوسی .


و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن . (التفهیم ).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان .

فرخی .


مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی .

منوچهری .


و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی . (تاریخ بیهقی ).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.

ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی ).


چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن .

اسدی .


همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است .

اسدی .


جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.

ناصرخسرو.


جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان .

ناصرخسرو.


و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی . (قصص الانبیاء ص 150). [ سلطان محمود زن را ] گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه ). دانه مادام که در پرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه ).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.

خاقانی .


من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم .

سعدی (بوستان ).


بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش .

سعدی (بوستان ).


نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم .

سعدی .


فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری .

سعدی .


درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.

(از تاریخ گیلان مرعشی ).


|| تغذیه کردن . غذا دادن . غذو. اِغذاء. اطعام . خورانیدن :
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.

فردوسی .


نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.

فردوسی .


بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.

فردوسی .


می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.

فردوسی .


نه گویا زبان ونه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.

فردوسی .


|| حمایت کردن :
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.

سعدی (بوستان ).


علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن . (گلستان ). || پرستش . پرستیدن .پرستش کردن :
بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی .

سنائی (از جهانگیری ).


|| درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای . اطراء. تطریه : آمله ٔ پرورده . هلیله ٔ پرورده . زنجبیل پرورده : همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب پرورده با او یعنی [ با برف ] بهتر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || نهادن . قرار دادن . مواضعه کردن : امیر حاجب جمال الدین ... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحةالصدور).
- خرد پروردن ؛ بکار بردن عقل و درایت .
|| انشاء، تنشئة، انشاء؛ پروردن . (صراح اللغة). ابو، اباوة؛ پروردن . (تاج المصادر بیهقی ) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .

ابوشکور بلخی .


بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.

فردوسی .


که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.

فردوسی .


جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.

فردوسی .



پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص ) پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب . تربیت. ( تاج المصادر بیهقی ). ترشیح. ( تاج المصادر ). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن ( چنانکه طفلی را ) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
ابوشکور.
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
ابوشکور.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسائی.
بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویش را بشکری.
فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپرورده خویش کشت.
فردوسی.
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم.
فردوسی.
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.
فردوسی.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.
فردوسی.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.
فردوسی.
تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.
فردوسی.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی.
فردوسی.
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام.
فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
پدر شاه و رستمش پرورده است

فرهنگ عمید

۱. پروراندن، پرورش دادن: مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی: ۵۱۱ )، یکی بچهٴ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱: ۱۸۹ ).
۲. تربیت کردن.
۳. فربه ساختن.
۴. [مجاز] آماده کردن.

واژه نامه بختیاریکا

پِروِنیدِن

پیشنهاد کاربران

پرورش دادن

1 ) raise
پرورش یافتن،
نشو و نمو یافتن
e. g. she had been raised in the lap of luxury
او در دامن ناز و نعمت پرورش یافته بود.
2 ) rear
پرورش یافتن،
پروردن
e. g. she had been reared in the lap of luxury
او در دامان تجمل و وفور ( در ناز و نعمت ) پرورش یافته بود.

میشو تشویق

تشویق کردن


کلمات دیگر: