مترادف حکم کردن : امر کردن، دستور دادن، فرمایش دادن، فرمودن، فرمان دادن، رای صادر کردن، قضاوت کردن، داوری کردن، فتوا دادن، نظر دادن، رای دادن، اقتضا کردن، ایجاب کردن، کارآیی داشتن، نقش پرداز بودن، حکومت کردن، حکم راندن، فرمان روایی
حکم کردن
مترادف حکم کردن : امر کردن، دستور دادن، فرمایش دادن، فرمودن، فرمان دادن، رای صادر کردن، قضاوت کردن، داوری کردن، فتوا دادن، نظر دادن، رای دادن، اقتضا کردن، ایجاب کردن، کارآیی داشتن، نقش پرداز بودن، حکومت کردن، حکم راندن، فرمان روایی
فارسی به انگلیسی
decree, dictate, judge, ordain, order, render
to judge
فارسی به عربی
احکم , قاعدة , مرسوم
مترادف و متضاد
فتوا دادن
نظر دادن، رای دادن
اقتضا کردن، ایجاب کردن
کارآیی داشتن، نقشپرداز بودن
حکومت کردن، حکم راندن، فرمانروایی
داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن
اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردن
حکم کردن، فرمودن، امر کردن، فرمان دادن
حکم کردن
امر کردن، دستور دادن، فرمایش دادن، فرمودن، فرمان دادن
رای صادر کردن، قضاوت کردن، داوری کردن
۱. امر کردن، دستور دادن، فرمایش دادن، فرمودن، فرمان دادن
۲. رای صادر کردن، قضاوت کردن، داوری کردن
۳. فتوا دادن
۴. نظر دادن، رای دادن
۵. اقتضا کردن، ایجاب کردن
۶. کارآیی داشتن، نقشپرداز بودن
۷. حکومت کردن، حکم راندن، فرمانروایی
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - فرمان دادن امر کردن . ۲ - حکومت کردن فرمانروایی کردن . ۳ - قضاوت کردن فتوی دادن .
پیشنهاد کاربران
مقرر داشتن
فرمودن
اعمال قدرت
کلمات دیگر: