مترادف حکومت کردن : حکم راندن، حکم روایی کردن، فرمان راندن، فرمان روایی کردن
حکومت کردن
مترادف حکومت کردن : حکم راندن، حکم روایی کردن، فرمان راندن، فرمان روایی کردن
فارسی به انگلیسی
to govern, to rule
govern, overrule, reign, rule
فارسی به عربی
احکم , قاعدة
مترادف و متضاد
اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردن
کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن
حکمراندن، حکمروایی کردن، فرمان راندن، فرمانروایی کردن
فرهنگ فارسی
فرماندهی کردن داوری کردن
لغت نامه دهخدا
حکومت کردن. [ ح ُ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرماندهی کردن. || داوری کردن :
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.
سعدی.
|| سلطنت کردن.پیشنهاد کاربران
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن :
چرا رومیان شهریاری کنند
بدشت سواران سواری کنند.
فردوسی.
چرا رومیان شهریاری کنند
بدشت سواران سواری کنند.
فردوسی.
کلمات دیگر: