کلمه جو
صفحه اصلی

خطر


مترادف خطر : بیم، دشواری، ریسک، مخافت، مخاطره، مضرت، مهلکه، هول، تهدید، کار بزرگ

متضاد خطر : سلامت

برابر پارسی : ترس، بیم، مرگ آور، سیج، ناگواری

فارسی به انگلیسی

danger, jeopardy, long shot, peril, risk, threat

danger, peril


فارسی به عربی

خطر

عربی به فارسی

خطر , قمار , مخاطره , اتفاق , در معرض مخاطره قرار دادن , بخطر انداختن , مسلله بغرنج , گرفتاري حقوقي , تهديد , چيزي که تهديد کننده است , تهديدکردن , ارعاب کردن , چشم زهره رفتن , بيم زيان , مسلوليت , درخطر انداختن , در خطر بودن , ريسک , احتمال زيان و ضرر , گشاد بازي


پرخطر , مخاطره اميز , خطرناک , پر مخاطره , ريسک دار


مترادف و متضاد

risk (اسم)
مخاطره، خطر، ریسک، احتمال زیان و ضرر، گشاد بازی

hazard (اسم)
اتفاق، مخاطره، خطر، قمار

jeopardy (اسم)
مخاطره، خطر، مسئله بغرنج، گرفتاری حقوقی

peril (اسم)
مخاطره، خطر، بیم زیان

dignity (اسم)
بزرگی، برو، مقام، خطر، مرتبه، رتبه، وقار، شان، جاه، سربزرگی

importance (اسم)
اعتبار، نفوذ، اهمیت، قدر، خطر، تقاضا، شان

danger (اسم)
خطر، مهلکی، خوفناکی

بیم، دشواری، ریسک، مخافت، مخاطره، مضرت، مهلکه، هول، تهدید، کار بزرگ ≠ سلامت


فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) نزدیکی بهلاکت نزد یکی بدانچه تلف شدن کسی یا چیزی باشد . ۲ - بیم تلف شدن . ۳ - دشواری . ۴ - کار بزرگ . ۵ - بزرگی بلندی قدر . جمع : اخطار خطرات .
بلند قدر و بلند مرتبه گردیدن خطور

فرهنگ معین

(خَ طَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آنچه مایه هلاکت باشد. ۲ - بیم تلف شدن . ۳ - ارزش ، شرف . ج . اخطار.

لغت نامه دهخدا

خطر. [ خ َ ] ( ع ص ) خرامنده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || ( ع اِ ) گله شتران. ج ، اَخطار. || چهل شتر. ج ، اَخطار. || دویست شتر. ( منتهی الارب ). ج ، اَخطار. || پیمانه کلان برای غله. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( ازاقرب الموارد ). || هزار شتر. ج ، اَخطار. || کمیز و سرگین که بر سرین شتر چسبیده باشد. خِطر. || ابر پراگنده در افق. || مشرف. یقال : انه لعظیم الخطر. ( منتهی الارب ).

خطر. [ خ َ ] ( ع مص ) دم جنبانیدن. ( منتهی الارب ). منه : خطر الفحل بذنبه خطراً؛ دم جنبانید آن گشن بچپ و راست. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || برداشتن و زیر آوردن شمشیر. منه : خطر الرجل بسیفه خطراً؛ برداشت شمشیر را باری و زیر آورد آنرا بار دیگر. خطر برمحه ؛ برداشت نیزه را باری وزیر آورد آنرا بار دیگر. ( منتهی الارب ). فخرج یخطر بسیفه ؛ ای یهزه معجباً بنفسه متعرضا للمبارزه. ( از اقرب الموارد ). || جنبیدن نیزه و به اهتزاز درآمدن آن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). ذکر تک و الخطی یخطر بیننا. ( از اقرب الموارد ). || تبختر کردن یعنی برداشتن دستهارا باری و فروکردن آنها را بار دیگر. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). منه : خطر الرجل فی مشیته ؛ ای اهتز و تبختر؛ یعنی برداشت دستها را باری و فروکرد آنها را بار دیگر. || برداشتن و حرکت دادن دست بسوی آسمان هنگام دعا. منه : خطر با صبعه ؛ ای حرکها. یقال : رایته یخطر باصبعه الی السماء؛ ای اذا حرکها فی الدعاء. ( از اقرب الموارد ). || حادث شدن حوادث. منه : خطرالدهر؛ حدثت حوادثه. ( از منتهی الارب ). || روشن شدن امری در فکر. منه : خطر له کذا؛ لاح فی فکره. || بوسواس شیطانی گرفتار شدن. منه : خطر الشیطان بین الانسان و قلبه ؛ اوصل وسواسه الی قلبه. ( از اقرب الموارد ). || بیاد آوردن بعد از فراموشی. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). منه : خطرالامر بباله و علی باله و فی باله ؛ بیاد آورد آن کاررا پس از فراموشی. ( از اقرب الموارد ). || گذر کردن امری بخاطر. ( منتهی الارب ). منه : خطر الشی ٔببالی ؛ گذر کرد آن چیز بیاد من. ( از منتهی الارب ).

خطر. [ خ ِ ] ( ع اِ ) کمیز و سرگین که بر سرین شتر چسبیده باشد. خَطر. || گیاهی که بدان خضاب کنند. ( از منتهی الارب ). ج ، اَخطار. || وسمه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ازتاج العروس ). || شیر بسیارآب. ( از منتهی الارب ). || شاخ درخت. ج ، اَخطار. || گله شتران. || چهل شتر. || دویست شتر. || هزار شتر. ( منتهی الارب ).

خطر. [ خ َ طِ ] (ع ص ) مردی که در رفتن تبختر کند و بردارد دستها را باری و فروگیرد آنها را باری .(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


خطر. [ خ َ ] (ع مص ) دم جنبانیدن . (منتهی الارب ). منه : خطر الفحل بذنبه خطراً؛ دم جنبانید آن گشن بچپ و راست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || برداشتن و زیر آوردن شمشیر. منه : خطر الرجل بسیفه خطراً؛ برداشت شمشیر را باری و زیر آورد آنرا بار دیگر. خطر برمحه ؛ برداشت نیزه را باری وزیر آورد آنرا بار دیگر. (منتهی الارب ). فخرج یخطر بسیفه ؛ ای یهزه معجباً بنفسه متعرضا للمبارزه . (از اقرب الموارد). || جنبیدن نیزه و به اهتزاز درآمدن آن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). ذکر تک و الخطی یخطر بیننا. (از اقرب الموارد). || تبختر کردن یعنی برداشتن دستهارا باری و فروکردن آنها را بار دیگر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). منه : خطر الرجل فی مشیته ؛ ای اهتز و تبختر؛ یعنی برداشت دستها را باری و فروکرد آنها را بار دیگر. || برداشتن و حرکت دادن دست بسوی آسمان هنگام دعا. منه : خطر با صبعه ؛ ای حرکها. یقال : رایته یخطر باصبعه الی السماء؛ ای اذا حرکها فی الدعاء. (از اقرب الموارد). || حادث شدن حوادث . منه : خطرالدهر؛ حدثت حوادثه . (از منتهی الارب ). || روشن شدن امری در فکر. منه : خطر له کذا؛ لاح فی فکره . || بوسواس شیطانی گرفتار شدن . منه : خطر الشیطان بین الانسان و قلبه ؛ اوصل وسواسه الی قلبه . (از اقرب الموارد). || بیاد آوردن بعد از فراموشی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). منه : خطرالامر بباله و علی باله و فی باله ؛ بیاد آورد آن کاررا پس از فراموشی . (از اقرب الموارد). || گذر کردن امری بخاطر. (منتهی الارب ). منه : خطر الشی ٔببالی ؛ گذر کرد آن چیز بیاد من . (از منتهی الارب ).


خطر. [ خ َ ] (ع ص ) خرامنده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ع اِ) گله ٔ شتران . ج ، اَخطار. || چهل شتر. ج ، اَخطار. || دویست شتر. (منتهی الارب ). ج ، اَخطار. || پیمانه ٔ کلان برای غله . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (ازاقرب الموارد). || هزار شتر. ج ، اَخطار. || کمیز و سرگین که بر سرین شتر چسبیده باشد. خِطر. || ابر پراگنده در افق . || مشرف . یقال : انه لعظیم الخطر. (منتهی الارب ).


خطر. [ خ َ طَ ] (ع مص ) بلندقدر و بلندمرتبه گردیدن . (منتهی الارب ). خُطور. || (اِ) وسمه . رنگ . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). کتم (بحر الجواهر): عرب وسمه را خطر گوید و لیث گوید آن نباتیست که برگ او را در خضاب سیاه بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه ). || هم قدر. هم منزلت . (از منتهی الارب ). یقال : هذا خطر لهذا؛ ای هذا مثله فی القدر و العلو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || آنچه در میان گذارند چون بر چیزی گرو بندند. ج ، اخطار، خطار. جج ، خُطُر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). مال رهان . مال قمار. (یادداشت بخط مؤلف ): اجروا اسفاحا؛ ای لغیر خطر. (منتهی الارب ذیل اسفاح ). || غَرَر. (منتهی الارب ) (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِمص ) دلیری . || لغزش . خطا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر اﷲ هل مراد و درگذر.

مولوی (مثنوی ).


سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر می برید.

حافظ.


|| ارزش . قیمت . بهاء. وقر. اعتبار. سنگ :
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال .

کسائی .


کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.

شاکر بخاری .


بوسه ای زآن لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوی تو آید دل و جان را چه خطر.

فرخی .


بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دریتیم .

فرخی .


چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهان را بر او نیست خطر.

فرخی .


چون قدح برگرفت و ساغر خواست
این جهان را بچشم او چه خطر.

فرخی .


عرض او سخت عزیز است و بود عرض عزیز
آنکسی را که ندارد بر او مال خطر.

فرخی .


اکنون بر ده هزار درم راست شد که این جمله بفرستید و این را خطری نیست . (تاریخ سیستان ).
مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش .

ناصرخسرو.


این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهره ٔ خودیافتی از دانش مضمر.

ناصرخسرو.


خر نداند خطر سنبل و ریحان زنهار
که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی .

ناصرخسرو.


چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.

ناصرخسرو.


هر چیز را بها و خطر سوی مردمست
دنیا و سیم و زر بدو پربها شده ست .

ناصرخسرو.


مردم خطر عافیت چه داند
تابند بلا را نیازماید.

مسعودسعدسلمان .


جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر.

سنائی .


و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملوکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه ).
در چشم همت تو کز او دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.

سوزنی .


بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.

خاقانی .


گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.

عطار.


دیده ٔمجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بی خطر بودی ترا.

مولوی (مثنوی ).


|| اندازه . مقدار :
چشمه ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر.

مولوی (مثنوی ).


|| قدر. شرف . عظمت . بزرگی . اهمیت . مکانت :
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.

فرخی .


چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.

فرخی .


بنای ملک بتیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.

فرخی .


وزیر گفت : گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود. (تاریخ بیهقی ). بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد و از او شکایتی باید کرد که سزای خویش دید. (تاریخ بیهقی ).
خطر خویش بدان و به امانت کوش
تو که بر سر جهانداور مأمونی .

ناصرخسرو.


کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر.

ناصرخسرو.


لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.

ناصرخسرو.


تن بجان یابد خطر زیراکه تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند وآن ازو یابد خطر.

ناصرخسرو.


نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم ببار است سوی دهقان .

ناصرخسرو.


چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح .

مسعودسعدسلمان .


گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش .

سنائی .


اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها.

سنائی .


از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .

؟ (کلیله و دمنه ).


سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.

(از مقامات حمیدی ).


و سورة الفاتحه با بزرگی خطر آن دلیل است بر موافقت اهل سنت و تکذیب اهل قدر و تعطیل . (کتاب النقض ).
چو باد از در هر کس نخوانده در نشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم .

خاقانی .


دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی .

خاقانی .


زین خطر کو خاک را داده ست خاک ازکبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان .

خاقانی .


بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده .

خاقانی (دیوان ص 392).


|| کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب : حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده . (تاریخ بیهقی ). با خود گفتم : خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی ). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی ). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آنراخطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه ). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته . (کلیله ودمنه ).
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان .

؟ (کلیله و دمنه ).


هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. (کلیله و دمنه ).
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق زین گونه خطرها.

خاقانی .


این چه خطب و خطر بود که نازل گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || نزدیکی بهلاکت و تلف . آفت . ضرر. (ناظم الاطباء). بلا. ضرر ناشی از آفت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بجایی که بینی سر اندر خطر
بجا گر بمانی کنی ترک سر.

فردوسی .


بودلف ... مقرر است که در ولایت جبل ... جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی ).
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.

ناصرخسرو.


براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی باریم .

ناصرخسرو.


و پس از بلوغ غم مال و فرزند و اندوه و خطر... در میان آید. (کلیله و دمنه ). حازم ... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آنرا شناخته باشد. (کلیله و دمنه ). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن ... کاری دشوار است و شروع کردن در آن خطری بزرگ . (کلیله و دمنه ).
هنر ز بی هنری به وگر چه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزارگونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.

سوزنی .


جو بجوهر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.

خاقانی (دیوان ص 162).


با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.

خاقانی .


دانم که کوچ کردی ازین کوچه ٔ خطر
رو بر چهار سوی امان چون گذاشتی .

خاقانی .


جان من از خیالت در عالم وصالت
هر دم هزار منزل راه خطر بریده .

خاقانی .


پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.

نظامی .


ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .

نظامی .


سوی حاصل می فشاند بی خطر
جوش موجش هر زمانی بی گهر.

مولوی (مثنوی ).


ناز کردن خوشتر آید ازشکر
لیک کم خایش که گردد صد خطر.

مولوی (مثنوی ).


نیست عاقل تا که دریابد چو ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ.

مولوی (مثنوی ).


روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تودر خطر نینداخت .

سعدی .


ایدل ار چند در سفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.

ابن یمین .


- برخطر ؛ برآفت . برضرر :
همگان برخطرند آنکه مقیمند وگر
ره نیابند سوی باخطران بی خطرند.

ناصرخسرو.


- بی خطر ؛ بی آفت . بر کنار از آفت :
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران .

نظامی .


- پرخطر ؛ پرآفت . پرضرر :
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند.

سعدی (خواتیم ).


عاشقان کشتگان معشوقند
هرکه زنده ست پرخطر باشد.

سعدی (طیبات ).


شبانگاه برسیدند بمکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی ).
- خطر افتادن ؛ ضرر افتادن . آفت افتادن :
دوش بکویی گذری اوفتاد
بیخطری را خطری اوفتاد.

امیرحسن دهلوی (از آنندراج ).


- خطر داشتن ؛ آفت داشتن . ضرر داشتن :
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را ز پیش پای دیدن بازمیدارد.

صائب (از آنندراج ).


- خطر کشیدن ؛ ضرر کشیدن . دچار آفت شدن :
خود را چو تخته پاره برآریم زین میان
تا کی ز چار موج عناصر خطر کشیم .

مسیح کاشی (از آنندراج ).



خطر. [ خ ِ ] (ع اِ) کمیز و سرگین که بر سرین شتر چسبیده باشد. خَطر. || گیاهی که بدان خضاب کنند. (از منتهی الارب ). ج ، اَخطار. || وسمه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازتاج العروس ). || شیر بسیارآب . (از منتهی الارب ). || شاخ درخت . ج ، اَخطار. || گله ٔ شتران . || چهل شتر. || دویست شتر. || هزار شتر. (منتهی الارب ).


خطر. [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خَطیر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


خطر. [ خ ُ طُ ] (ع اِ) جج ِ خَطَر. (از منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. آنچه مایۀ تلف شدن کسی یا چیزی است.
۲. [قدیمی] بلندی قدر و مقام، شرف، بزرگی: از خطر کردن بزرگی و «خطر» جویم همی / این مثل نشنیده ای کاندر خطر باشد «خطر» (امیرمعزی: ۳۳۳ ).
۳. (اسم مصدر ) [قدیمی] نزدیکی به هلاک.
۴. [قدیمی] خطا، اشتباه.

دانشنامه عمومی

خطر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
خطر (آلبوم شکیرا)
خطر (آلبوم مگادث)
خطر (مجموعه تلویزیونی)

بیمامد یا بیمآمد، بیم از آنچه مایۀ آسیب و مرگ باشد.


فرهنگ فارسی ساره

سیج، ناگوار


گویش مازنی

/Khatar/ گیاهی است که در مزارع گندم روید و دانه های آن سیاه رنگ و ریز بوده و مخلوط شدن آن با آرد نان و تغذیه ی آن توسط انسان موجب سرگیجه گردد

گیاهی است که در مزارع گندم روید و دانه های آن سیاه رنگ و ریز ...


پیشنهاد کاربران

اهمیت.
وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ
( دعای ابوحمزه ثمالی )
چه هستم من ای پروردگارم، و اهمیت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش، و به گذشتت بر من صدقه بخش.
سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.
( از مقامات حمیدی ) .

آسیب
خطرناک = آسیب رسان
بی خطر = بی آسیب = بدون آسیب

خطر= تلف ، هلاکت

زییاترین و زیبنده ترین واژه برای خطر تازی واژه زیبا و بجای گزند میباشد و برابر خطرناک واژه گزندناک میباشد، ، ،

خطر ( Risk )
:[اصطلاح بیمه]اتفاق یا پیشامد احتمالی که زمان وقوع آن معلوم نیست و تحقق آن بستگی به میل و اراده طرف های قرارداد بیمه ندارد.

خَطَر
این واژه به مانند " خَبَر" پارسی ست و اَرَبیده شده ء :
خَطَر < خَتَر < خَ - تَر
خَ : پیشوند پارسی به مینهء : اَز ، زُ ، زَ ، سِ ، شُ ، اِخ و همریشه با : ex , out , aus = بیرون
تَر : کوتاه شدهء تَرا = به آن سو ( ی دور )
مینه : بیرون و به سوی دوری رفتن که سیژناک و خَتَرناک به شمار می آمده است ، بسنجید با واژهء آلمانی از نگر مینایی ( معنایی ) :
Gefahr : Ge - fahr
Ge = پیش وند همریشه با : com, syn = هَم
fahr = کوتاه شدهء کارواژهء fahren = سَواره رفتن
مینه : بیرون و به سوی دوری رفتن خَتَرناک است.
از سویی دیگر واژه های هم خانواده با خَطَر :
خُطور : به ذهن خُطور کردن = در زهن گذشتن = تَرا
خاطره = به واپَس و عقب و گُذشته و دور رَفتن = تَرا

گزند ، آسیب

برابرنهاد پارسی واژگان ( خطر ) و ( خطرناک ) چنین نیز می شوند:
1 - خطر=سیج
2 - خطرناک=سیجناک

در پهلوی " سیچ " برابر نسک اردویراف نامه از رشید یاسمی.
أسیچ = بی رنج و محنت

ریشه ی واژه ی #خطر ✅
معادل واژه ی خطر و قدر در ترکی ✅



اول متن زیر را بخوانیم ( نقل قول است ) :


/واژه ختر xatar که عرب آنرا خطر مینویسد ساخته شده از ریشه هندواروپایی ( s ) kəth - و یا ( s ) kēth - به معنای صدمه لطمه harm injury که در انگلیسی میانه به شکل scathe ثبت شده و در آلبانی به شکل qeder ( xat'arem ) در نروژ skader در آلمان Schaden در سوئد skada در یونان ἀσκηθής ask�thos ( بی خطر safe سالم ) به کار میرود. بدینسان روشن میشود که واژگان عربی خطیر مخاطره اخطار جعلی هستند. /

این ریشه یابی توسط یک پان ایرانیست به اسم مجید روهنده انجام شده است که اثباتی هم نداشته و فقط ادعا کرده است

خطر یا قادار
از فعل قاداماق به معنی مسدود کردن هستند و واژه ی قاداغان به معنی ممنوع هم از این فعل است♦️

ترکان واژه ی محبت آمید قاداوی آلیم را گویند قادا در اینجا همان قادار یا خطر است. ♦️

قادار به معنی مسدودگر راه یا جلوگیر است
و واژه ای با بن کاملا ترکی دارد
از واژه خطر قزاق ها به صورت qater , تاتار ها به صورت xətər , مغول ها به صورت jetqer , ازبک ها به صورت xatar , آلتای جنوبی و باز هم تاتارها به صورت تاغ ( مربوط به مانع ) و . . . مورد استفاده قرار میگیرد. 🛑

در زبان های هند و اروپایی هم وجود دارد

واژه ی قاداماق به معنی مسدود کردن از بن قات به معنی تا است. ♦️
تا کردن - قاتلاماق

قات هم از بن قاتماق است
اگر به قات دقت کنید در صورت تا کردن دو طرف بر روی هم می افتد و کلفت تر میشود و فعل قاتماق هم به اضافه شدن و بزرگ شدن اشاره دارد

واژه ی قات به معنی خط به صورت خط وارد عربی شده است و از واژه ی برش و تا زدن ترکی اعراب برای خط کشیدن استفاده کرده اند و در زبان های هند و اروپایی از قات ترکی به معنی صدمه یاد برده اند. ♦️

پس معادل واژه ی خطر در ترکی به صورت قادا - qada یا قادار - qadar موجود



هر دم / لحظه / . . . . . . . . . . خطر آن می رود که . . . . . . . . . . . . . . . . . .

افزقپ۷طقراخخللدلهلبهلبعدخره خو

خطر دارد پارسیش میشود زیان دارد


کلمات دیگر: