خلقت. [ خ ِ ق َ ] ( ع اِ ) نهاد. فطرت. طبیعت. خمیره. طبع. سرشت. آب و گل. گوهر. گهر. ( یادداشت بخط مؤلف ). جِبِلَّت. ( زمخشری ) :
گر نتواند که شود خوک میش
زآن شره و نحس در او خلقت است.
ناصرخسرو.
من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... و آن چهار مار را بطبایع که عماد خلقت آدمی است. ( کلیله و دمنه ).
- امثال :
خلقت زیبا به از خلعت دیبا.
|| آفرینش. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
کرانیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی شود کر و لال.
ناصرخسرو.
خلقت ملاحظه در آفرینش. ( قاموس مقدس ). || صورت ( السامی فی الاسامی ). در کشاف اصطلاحات فنون خلقت چنین تعریف شده است : در لغت ، آفرینش باشد چنانچه در صراح گفته و علما در تفسیر آن اختلاف کرده اند. بعضی گفته اندمجموع شکل و رنگ آدمی را گویند و آن از کیفیات مختصه بکمیاتست و بعضی دیگر گفته اند شکل منضم بلون را خلقت گویند و جمعی دیگر گفته اند کیفیتی است حاصل از اجتماعی شکل و لون ، چنانکه در شرح مقاصد آمده است.
- خلقت اصلیه ؛ خلقتی که در اکثر افراد نوع معینی است.
خلقة. [ خ َ / خ ِق َ ] ( ع مص ) خلق. آفریدن. || ( اِمص ) آفرینش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلقة. [ خ ُ ق َ ] ( ع اِمص ) ملاست. نرمی. تابانی.( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلقة. [ خ َ ل َ ق َ ] ( ع اِ ) ابر مستوی. || باران. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خلقة. [ خ َ ل ِ ق َ ] ( ع ص ) پرباران. منه : سحابة خلقه ؛ ابری که در آن اثر باران باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).