کلمه جو
صفحه اصلی

خطی


مترادف خطی : دست نوشته، دست نویس، غیرچاپی، خطدار

متضاد خطی : چاپی

برابر پارسی : دست نویس، دستنویس

فارسی به انگلیسی

handwritten, manuscript, linear, lineal

handwritten, manuscript, linear


handwritten, lineal, linear


فارسی به عربی

خطی

مترادف و متضاد

lineal (صفت)
اجدادی، خطی، مربوط به خط

linear (صفت)
باریک، کشیده، دراز، خطی، طولی

دست‌نوشته، دست‌نویس، غیرچاپی ≠ چاپی


خطدار


۱. دستنوشته، دستنویس، غیرچاپی
۲. خطدار ≠ چاپی


فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به خط ( سرزمین در ساحل بحرین ) : نیز. خطی .
نام او مصطفی افندی معروف به موقوفانجی از شاعران و ادیبان دوره سلطان محمود خان اول بود او پس از تحصیل علم بکار دیوانی پرداخت و سفارتها کرد و بسه زبان ترکی و فارسی و عربی آشنا بود و بهرسه شعر و نوشته های ادبی دارد مرگ او بسال ۱۱۶۲ ه. ق . اتفاق افتاد .

ویژگی بخش یا اندامی خط‌مانند یا رشته‌ای و طویل در گیاهان


فرهنگ معین

(خَ طِّ ) [ ع - فا. ] (ص نسب ) ۱ - دست - نوشته . ۲ - منسوب به خطّ، سرزمینی در ساحل بحرین .

لغت نامه دهخدا

خطی. [ خ ُ طا ] ( ع اِ ) ج ِ خُطوة و خَطوة. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خطی. [ خ َطْ طی ] ( ص نسبی ) منسوب بخط . ( ناظم الاطباء ). دست نویس. مقابل چاپی. || ( اِ ) نیزه و سنانی است منسوب به «خط» و خط لنگرگاهی بوده است به بحرین که نیزه خوب می ساخته و می فروخته اند و از این حیث معروف بوده است :
بدست اندرش برق و زیرش براق
که یاردش پیش آمدن وز کجا
که نه طعن زوبینش رد کرد کس
که نه کژ شدش زخم و خطی خطا.
غضایری.
آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه خطی که سنانست.
منوچهری.
و بجزیره خط بیرون آمد کی نیزه های خطی از آنجاآرند. ( فارسنامه ابن بلخی ).
دل دوزد نوک نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا.
مسعودسعد.
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را بتعزا برافکند.
خاقانی.
خطی او همچو خط استواء
ناگزیر از آسمان ملک باد.
خاقانی.
هم از نیزه خطی سی ارش.
نظامی.
و بنیزه خطی قلم اقلیم نکته دانی... ( حبیب السیر ). || اسبی که در مسابقه هشتم آید بقول میدانی و هفتم بقول نصاب. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خطی. [ خ َطْ طی ] ( اِخ ) نام او مصطفی افندی معروف به موقوفانجی از شاعران و ادیبان دوره سلطان محمودخان اول بود. او پس از تحصیل علم بکار دیوانی پرداخت و سفارتها کرد و به سه زبان ترکی ، فارسی و عربی آشنا بود و بهر سه شعر و نوشته های ادبی دارد. مرگ او بسال 1162 هَ. ق. اتفاق افتاد. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).

خطی . [ خ َطْ طی ] (اِخ ) نام او مصطفی افندی معروف به موقوفانجی از شاعران و ادیبان دوره ٔ سلطان محمودخان اول بود. او پس از تحصیل علم بکار دیوانی پرداخت و سفارتها کرد و به سه زبان ترکی ، فارسی و عربی آشنا بود و بهر سه شعر و نوشته های ادبی دارد. مرگ او بسال 1162 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).


خطی . [ خ َطْ طی ] (ص نسبی ) منسوب بخط . (ناظم الاطباء). دست نویس . مقابل چاپی . || (اِ) نیزه و سنانی است منسوب به «خط» و خط لنگرگاهی بوده است به بحرین که نیزه ٔ خوب می ساخته و می فروخته اند و از این حیث معروف بوده است :
بدست اندرش برق و زیرش براق
که یاردش پیش آمدن وز کجا
که نه طعن زوبینش رد کرد کس
که نه کژ شدش زخم و خطی خطا.

غضایری .


آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست .

منوچهری .


و بجزیره ٔ خط بیرون آمد کی نیزه های خطی از آنجاآرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
دل دوزد نوک نیزه ٔ خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا.

مسعودسعد.


دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را بتعزا برافکند.

خاقانی .


خطی او همچو خط استواء
ناگزیر از آسمان ملک باد.

خاقانی .


هم از نیزه ٔ خطی سی ارش .

نظامی .


و بنیزه ٔ خطی قلم اقلیم نکته دانی ... (حبیب السیر). || اسبی که در مسابقه ٔ هشتم آید بقول میدانی و هفتم بقول نصاب . (یادداشت بخط مؤلف ).

خطی . [ خ ُ طا ] (ع اِ) ج ِ خُطوة و خَطوة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).


فرهنگ عمید

نوشته شده با دست: کتاب خطی.
تهیه شده در الخط: نیزۀ خطی.

نوشته‌شده با دست: کتاب خطی.


تهیه‌شده در الخط: نیزۀ خطی.


فرهنگ فارسی ساره

دستنویس، دست نویس


فرهنگستان زبان و ادب

{linear} [زیست شناسی- علوم گیاهی] ویژگی بخش یا اندامی خط مانند یا رشته ای و طویل در گیاهان

پیشنهاد کاربران

جمع خطوَه:گام. قدم

راسه ای ( ریاضیات )

یعنی یک راه


کلمات دیگر: