adventitious
عارضی
فارسی به انگلیسی
accidental, non-essential, adventitious
فارسی به عربی
ثوب , عرضی , هائل
مترادف و متضاد
تصادفی، اتفاقی، عرضی، غیر مترقبه، عارضی، غیر اساسی، پیشامدی
تصادفی، اتفاقی، عارضی، غیر جدی
عارضی، ضمنی
عارضی، اکتسابی، الحاقی، غیر موروثی
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی
عارضی
فرهنگ فارسی
منسوب به عارض، آنچه که ثابت واصلی نباشد، مقابل اصلی وجوهری
عمل و شغل عارض عرض لشکر لشکر نویسی .
قمی صادقی کتابدار نویسنده : شاعر پیشه است و باردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد .
عمل و شغل عارض عرض لشکر لشکر نویسی .
قمی صادقی کتابدار نویسنده : شاعر پیشه است و باردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد .
فرهنگ معین
( ~ .) [ ع - فا. ] (حامص .) عرض دادن لشکر، لشکرنویسی .
(رِ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) عَرَضی ، غیراصلی .
( ~ . ) [ ع - فا. ] (حامص . ) عرض دادن لشکر، لشکرنویسی .
(رِ ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) عَرَضی ، غیراصلی .
(رِ ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) عَرَضی ، غیراصلی .
لغت نامه دهخدا
عارضی . [ رِ ] (حامص ) شغل عارض داشتن . لشکرنویسی . عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. (تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی . (تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت . (تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.
عارضی. [ رِ ] ( ص نسبی ) نسبت است به عارض ، مقابل اصلی ، چنانکه گویند سکون عارضی ، حرکت عارضی ، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ).
عارضی. [ رِ ] ( حامص ) شغل عارض داشتن. لشکرنویسی. عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. ( تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی. ( تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.
عارضی. [ رِ ] ( اِخ ) قمی. صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت.
عارضی. [ رِ ] ( حامص ) شغل عارض داشتن. لشکرنویسی. عرض دادن لشکر.عارض بودن : روز دیگر شنبه بوالفتح را به جامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید. ( تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم کثیر معزول شد از شغل عارضی. ( تاریخ بیهقی ). بوسهل حمدوی مردی کافی است وی را عارضی باید کردو ترا وزارت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به عارض شود.
عارضی. [ رِ ] ( اِخ ) قمی. صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت.
( مجمع الخواص ص 309 ).
عارضی . [ رِ ] (اِخ ) قمی . صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت .
یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل
خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت .
(مجمع الخواص ص 309).
عارضی . [ رِ ] (ص نسبی ) نسبت است به عارض ، مقابل اصلی ، چنانکه گویند سکون عارضی ، حرکت عارضی ، حوادث و آفات عارضی و آنچه لاحق شود به چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
فرهنگ عمید
۱. [مقابلِ ذاتی] (فلسفه ) آنچه ثابت و اصلی نباشد.
۲. (حاصل مصدر ) [قدیمی] فرماندهِ لشکر بودن.
۲. (حاصل مصدر ) [قدیمی] فرماندهِ لشکر بودن.
پیشنهاد کاربران
Extrinsic
/ɪkˈstrɪnsɪk, ɛkˈstrɪnsɪk/
adjective
adjective: extrinsic
As opposed to intrinsic
1.
not part of the essential nature of someone or something; coming or operating from outside.
"a complex interplay of extrinsic and intrinsic factors"
synonyms: external, extraneous, exterior, outside, outward, alien, foreign, adventitious, superficial, surface
"the animal population is influenced by extrinsic factors like food supply and predation"
/ɪkˈstrɪnsɪk, ɛkˈstrɪnsɪk/
adjective
adjective: extrinsic
As opposed to intrinsic
1.
not part of the essential nature of someone or something; coming or operating from outside.
"a complex interplay of extrinsic and intrinsic factors"
synonyms: external, extraneous, exterior, outside, outward, alien, foreign, adventitious, superficial, surface
"the animal population is influenced by extrinsic factors like food supply and predation"
کلمات دیگر: