کلمه جو
صفحه اصلی

وابسته


مترادف وابسته : خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب، غیرمستقل، بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف، تابع، مطیع، منقاد، پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق، اتاشه

متضاد وابسته : مستقل

فارسی به انگلیسی

allied, ancillary, attaché, bound, contingent, correlative, dependent, germane, pertinent, relative, relevant, secondary, ster _, vassal


affiliate, allied, attaché, contingent, correlative, dependent, germane, pertinent, relevant, secondary, ster _, vassal, related, connected, attached, depending, attache, subordinate

related, attached, depending


attache, relative, dependent


فارسی به عربی

تابع , ذو علاقة , صفة , قريب , متحد , مرافق , موسسة فرعية


تابع , ذو علاقة , صفة , قریب , متحد , مرافق , موسسة فرعیة
( وابسته (به یکدیگر ) ) معتمد

مترادف و متضاد

attache (اسم)
وابسته

germane (صفت)
وابسته

relative (صفت)
نزدیک، وابسته، مربوط، نسبی، فامیلی، خودی، وابسته به نسبت یا خویشی

subordinate (صفت)
فرعی، تابع، وابسته، مادون، فرمانبردار، مطیع، مرئوس

associate (صفت)
وابسته، هم پیوند، همبسته، دانشبهری

adjective (صفت)
تابع، وصفی، وابسته

relevant (صفت)
مناسب، مطابق، وابسته، مربوط، وارد

affiliate (صفت)
وابسته

dependent (صفت)
تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل

related (صفت)
وابسته، منسوب، مربوط، خودمانی، منتسب، مقارن

interdependent (صفت)
وابسته، متکی یا موکول بیکدیگر

attached (صفت)
وابسته، پیوسته، ملازم، دلبسته، مربوط، متعلق، علاقمند

attendant (صفت)
وابسته

akin (صفت)
وابسته، یکسان

federate (صفت)
وابسته، هم پیمان، متحد

appurtenant (صفت)
وابسته

خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب ≠ مستقل


غیرمستقل


بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف


تابع، مطیع، منقاد


پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق


اتاشه


۱. خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب
۲. غیرمستقل
۳. بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف
۴. تابع، مطیع، منقاد
۵. پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق
۶. اتاشه، ≠ مستقل


فرهنگ فارسی

بسته شدن، پیوسته، مربوط، منسوب، آنچه که مربوط، ومتعلق به چیزدیگرباشدکسی که به دیگری وابسته است
(اسم ) ۱ - بسته شده پیوسته متصل . ۲ - منوط مربوط . ۳ - منضم ملحق . ۴ - خویش خویشاوند . ۵ - مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد: اتاشه : جمع : وابستگان . یا وابست. بازرگانی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند : اتاش. تجارتی وابست. تجارتی . یا وابست. تجارتی ( وابست. بازرگانی ) . یا وابست. فرهنگی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر بامور فرهنگی رسیدگی کند : اتاش. فرهنگی . یا وابست. مطبوعاتی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور مطبوعاتی رسیدگی کند : اتاش. مطبوعاتی . یا وابست. نظامی . مامور دولتی که درسفارت آن دولت در کشور دیگر به امور نظامی رسیدگی کند : اتاش. نظامی .
مربوط . متعلق

فرهنگ معین

(بَ تِ ) (ص مف . ) ۱ - مربوط ، منسوب . ۲ - خویشاوند. ۳ - مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد، اتاشه . ، ~ بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند.

لغت نامه دهخدا

وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ). ج ، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل وابسته نظامی یا وابسته تجارتی ، فرهنگستان این کلمه را بجای آتاشه برگزیده است. ( مصوبات فرهنگستان ). || منسوب. منتسب : وابسته فلان ، از کسان او. منسوب بدو. || خویش سببی. خویش غیرنسبی. یکی از کسان کسی. کس. پیوند. || نوکر و سایر منسوبان.
- وابسته تجارتی ؛ کارگزار و عامل تجارتی دولتی در سفارتخانه وی در مملکت دیگر.
- وابسته فرهنگی ؛ نماینده و عامل امور معارفی دولتی در سفارتخانه وی در مملکت دیگر.
- وابسته نظامی ؛ کارگزار و عامل نظامی دولتی در سفارت خانه وی در مملکت دیگر.

فرهنگ عمید

۱. ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است، مرتبط.
۲. (اسم ) خویش، نزدیک، فامیل.
۳. نیازمند، بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود.

دانشنامه آزاد فارسی

در اصطلاح دستور زبان، واژه یا تکواژی که همراه هستۀ گروه می آید تا مفهوم آن را کامل کند. وابسته ها با هستۀ خود تشکیل گروه می دهند. وابسته هایی که قبل از هسته می آید وابستۀ پیشین نام دارند، مثلِ «ن »، «می» در گروهِ فعلی «نمی روم». وابسته هایی که پس از هسته می آید وابستۀ پسین است، مثلِ «دوست» در گروه اسمیِ «خانۀ دوست». وابسته ها ممکن است خود وابسته بگیرند که به آن وابستۀ وابسته می گویند، مثلِ «من» در گروه اسمیِ «خانۀ دوستِ من». وابسته ها را می توان از گروه حذف کرد.

واژه نامه بختیاریکا

اَلوپَر؛ آمُختِه؛ پیشتر؛ یه پا پیشتر؛ آلیده؛ پا پیشتر

پیشنهاد کاربران

علاق داشتن به کسی

علاقه داشتن به کسی

بسته شدن با کسی یا چیزی

متصل

متصل شدن


وابسته ( ادبیات ) : مقیّد
دکتر کزازی واژه ی"وابسته " را در نوشته های خود به جای " مقید " بکار برده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۴.

علاقه داشتن به کسی یا چیزی

به کسی یا چیزی که نیاز داریم

چسبندگی و عادت کردن به یک کس یا چیز

آبستن. وابستن. . از ریشه بوی بسته و بسلنماق گرفته شده است.

ربط داشتن

وابسته: چیزی که تعلق به چیز دیگری دارد.
وارسته: چیزی که تعلق به چیز دیگری ندارد.

علاقه مند

توابع

منوط


کلمات دیگر: