عار. ( ع اِ ) عیب و ننگ. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( غیاث اللغات ) : تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). || فضیحت و هر چه در آن عیب لازم باشد. ( منتهی الارب ) :
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن دُرِّ ثمین.
منوچهری.
- عار آمدن ؛ ننگ داشتن :
پیاده نگردد که عار آیدش
ز شاهی تن خویش خوار آیدش.
فردوسی.
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار.
ناصرخسرو.
بجز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهی است عار آید.
سعدی.
- عار بودن ؛ ننگ بودن :
فخر دانا بدین بود وینها
عیب دینند و علم را عارند.
ناصرخسرو.
با این همه از عالم عار است مراواﷲ
یاران مرا فخر است این عار که من دارم.
خاقانی.
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.
سعدی.
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیز است عار.
سعدی.
- عار داشتن ؛ ننگ داشتن :
ابر و دریا سخی بوند به طبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار.
فرخی.
عدلش از آسمان ندارد عار
سلسله زآسمان درآویزد.
خاقانی.
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوائی کز توبه عار دارم.
سعدی.
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ
مطاوع توام ای یار گر نداری عار.
سعدی.