مترادف دار : صلابه، صلیب، بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل، چوب
دار
مترادف دار : صلابه، صلیب، بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل، چوب
فارسی به انگلیسی
house
tree, gallows, staff (of a flag)
gallows, tree
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
صلابه، صلیب
بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل
چوب
۱. صلابه، صلیب
۲. بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل
۳. چوب
فرهنگ فارسی
نام بتی است
درختهایی که میتوان از آنها الوار تولید کرد
فرهنگ معین
[ ع . ] (اِ. ) جایی که در آن سکونت کنند، سرای ، خانه .
(اِ. ) ۱ - چوبی که مجرمانِ محکوم به مرگ را از آن حلق آویز می کنند. ۲ - درختی که میوه نمی دهد.
[ په . ] (ص فا. ) ۱ - در ترکیب گاه به معنی «دارنده » آید: آب دار، پول دار. ۲ - در ترکیب به معنی «نگاهدارنده » آید: خزانه دار، راه دار.
[ په . ] (ص فا.) 1 - در ترکیب گاه به معنی «دارنده » آید: آب دار، پول دار. 2 - در ترکیب به معنی «نگاهدارنده » آید: خزانه دار، راه دار.
و دسته (رُ دَ تِ) (اِمر.) (عا.) 1 - دسته ، گروه . 2 - اطرافیان شخص ، طرفداران .
[ ع . ] (اِ.) جایی که در آن سکونت کنند، سرای ، خانه .
(اِ.) 1 - چوبی که مجرمانِ محکوم به مرگ را از آن حلق آویز می کنند. 2 - درختی که میوه نمی دهد.
لغت نامه دهخدا
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یکروز میوه ز دار.
بزد بر در دژ دودار بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
به دار اندر آویز و برتاب روی.
دوستان را از تو بخت و دشمنان را از تو دار.
شیرمردان دین در آخر کار
نردبانی بساختند از دار.
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم.
کز هزاران تخت بهتر دار تو.
اینکه وحشی را زدی بردارکم لطفی نبود
اولش بردار منت دار می بایست کرد.
هوسناکان عشقت را همه بردار خواهم زد.
نپرسد نیندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بردارشان.
من گرفتارم بجرم عشق بردارم کنند
تا بکوی دوست دشمن بیندم با داروگیر.
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یکروز میوه ز دار.
اسدی .
و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است : اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار. سارشکدار. سپیدار. سپیددار. سرخدار. || چوبیکه دزدان را از آن بحلق آویزند. (برهان ) :
بزد بر در دژ دودار بلند
فروهشت از دار پیچان کمند.
فردوسی .
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
به دار اندر آویز و برتاب روی .
فردوسی .
سائلان را از تو سیم و زائران را از تو زر
دوستان را از تو بخت و دشمنان را از تو دار.
فرخی .
دیگر روز فرمود دارها بزدند و بسیار از طوسیان را بر آنها کشیدند. (تاریخ بیهقی ).
شیرمردان دین در آخر کار
نردبانی بساختند از دار.
سنایی .
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم .
خاقانی .
ز آن حسین از دار تو منصور شد
کز هزاران تخت بهتر دار تو.
عطار.
- بر دار زدن ؛ بر دار کردن . بر دار کشیدن . حلق آویز کردن . بدار آوردن . بدار بستن . (آنندراج ). رسم ولایت چنان است که چوبی خم نصب کنند و آدمی را رسن بحلق بسته بردار میکنند و بطوری که در هندوستان میکشند مرسوم نیست . (آنندراج ) :
اینکه وحشی را زدی بردارکم لطفی نبود
اولش بردار منت دار می بایست کرد.
وحشی (آنندراج ).
بدین رغبت که من جان برسر کار تو می بازم
هوسناکان عشقت را همه بردار خواهم زد.
شانی تکلو (آنندراج ).
- بر دار کردن ؛ بر دار کشیدن . بدار زدن . بالای دار کردن . بدار کشیدن . صلب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ). تصلیب . (ترجمان القرآن ) :
نپرسد نیندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بردارشان .
فردوسی .
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس به شرح قصه شد. (تاریخ بیهقی ). و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک درپیش گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
من گرفتارم بجرم عشق بردارم کنند
تا بکوی دوست دشمن بیندم با داروگیر.
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج ).
- بر دار کشیدن ؛ بر دار کردن . بدار زدن . بالای دار کردن :
نگهم را کشیده از مژگان
دور باش نگاه او بردار.
هروی (از آنندراج ).
گردنی داریم از موی میان باریکتر
سر نمی پیچم اگر بردار ما را میکشی .
صائب (از آنندراج ).
خالص آن سوخته گر خونی پروانه بود
شعله را شمع بگو بهر چه بردار کشید.
(از آنندراج ).
|| صلیب . (ناظم الاطباء) :
همی خواست دار مسیحا بروم
بدان تا شود تازه آن مرز و بوم .
فردوسی .
|| چوبی که بدان خانه پوشند. (برهان ). || پایه و ستون :
دوم ، دانش از آسمان بلند،
که برپای چون است بی دار و بند؟
ابوشکور بلخی .
اندر هوا به امر وی استاده است
بی دار و بند پایه ٔ بحر و بر.
ناصرخسرو.
|| داربست قالی بافی . || نام دارویی که فلفل دراز میگویند. (برهان ). || به معنی دارو هم آمده است . (برهان ). || عنوان فرمانروایان بزرگ در ایران کهن . (کریستن سن ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 160).
دار. (اِخ ) نام بتی است . (منتهی الارب ).
دار. (اِخ ) نام شهری در هندوستان . (برهان ).
دار غم است و خانه ٔ پرمحنت
محنت ببارد از در و دیوارش .
ناصرخسرو.
این جهان گذرنده دار خلود نیست . (تاریخ بیهقی ). || دیوان . اداره : عبدالغفار بدار استیفا رود و... (تاریخ بیهقی ). || به معنی جهان نیز بکار میرود چنانکه گوییم : دار دنیا، دار آخرت ، دار فنا، دار بقا :
وقت آن است کزین دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم .
خاقانی .
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند در پلی .
سعدی .
|| شهر. قبیله . (المنجد): مرت بها دار بنی فلان ؛ خاندان فلان بر او گذشتند.
دار. (نف مرخم ) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه ای ترکیب شود. (برهان ). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار. اجاره دار. استخوان دار. اسلحه دار. اسم و رسم دار. اصل دار. الاغ دار. انحصاردار. انگبین دار. اورنگ دار. باددار. باردار. بازدار. بالادار. بال دار. بته دار. بچه دار. برات دار. برگستواندار. بزم دار. بلم دار. بندار. بنکدار. بوته دار. بهادار. بهره دار. بیماردار. پادار. پاتوغ دار. پاطوغ دار. پاشنه دار. پدرمادردار. پرده دار. پرزدار. پستاندار. پشت دار. پشتکاردار. پنبه دار. پوست دار. پول دار. پهلودار. پهنادار. پیچ دار. پیشانی دار. پیش دار. پیغام دار k00l)_&tl;rb&tg;);"">
دار. [ دارر ] (ع ص ) شتر بسیارشیر. ج ، درور. درر. درار. (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش و گلیم کاربرد دارد: دار قالی.
۳. [قدیمی] درخت: امروددار، دیودار، سپیددار (سپیدار )، سرخ دار، تن ما چو میوه ست و او میوه دار / بچینند یک روز میوه ز دار (اسدی: ۴۱۱ ).
۴. [قدیمی] تیر یا چوبی که در سقف خانه می اندازند.
* دار زدن: (مصدر متعدی ) به دار آویختن.
۱. =داشتن
۲. دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آبدار، پول دار، چیزدار، خزانه دار، دردار، دسته دار، راه دار، مال دار، نامدار، وام دار.
* داروبَرد: [قدیمی، مجاز]
۱. کروفر، گیرودار: بپوشید رستم سلیح نبرد / به آورد گه رفت با داروبرد (فردوسی: ۳/۱۹۱ ).
۲. های وهوی در جنگ.
* داروگیر: [قدیمی، مجاز]
۱. جاه وجلال: یکی حمله بردند بر سان شیر / بدان لشکر گشن با داروگیر (فردوسی: لغت نامه: داروگیر ).
۲. هیاهو.
۳. جنگ و ستیز.
* داروندار: [عامیانه] تمام دارایی کسی، آنچه کسی از مال و ثروت در اختیار دارد.
۱. خانه، سرا.
۲. [مجاز] دنیا.
* دار عقبی: [قدیمی، مجاز] خانۀ آخرت، جهان دیگر.
* دار غرور: [قدیمی، مجاز]
۱. سرای خودخواهی و خودبینی.
۲. دنیا: دور باد از خجسته مجلس تو / نکبت دهر پیر و دار غرور (سوزنی: ۲۰۸ ).
* دار فانی: [مجاز] دنیا.
* دار فنا: [قدیمی، مجاز] =دارالفنا: ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نِه / زآن پیش که گویند که از دار فنا رفت (حافظ: ۱۸۰ ).
* دار قرار: [قدیمی، مجاز] =دارالقرار
* دار قُمامه: [قدیمی] =دارالقمامه
* دار مکافات:
۱. جهان کیفرها.
۲. [مجاز] دنیا.
۱. تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند.
۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش و گلیم کاربرد دارد: دار قالی.
۳. [قدیمی] درخت: امروددار، دیودار، سپیددار (سپیدار)، سرخدار، ◻︎ تن ما چو میوهست و او میوهدار / بچینند یک روز میوه ز دار (اسدی: ۴۱۱).
۴. [قدیمی] تیر یا چوبی که در سقف خانه میاندازند.
〈 دار زدن: (مصدر متعدی) به دار آویختن.
۱. =داشتن
۲. دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبدار، پولدار، چیزدار، خزانهدار، دردار، دستهدار، راهدار، مالدار، نامدار، وامدار.
〈 داروبَرد: [قدیمی، مجاز]
۱. کروفر؛ گیرودار: ◻︎ بپوشید رستم سلیح نبرد / به آورد گه رفت با داروبرد (فردوسی: ۳/۱۹۱).
۲. هایوهوی در جنگ.
〈 داروگیر: [قدیمی، مجاز]
۱. جاهوجلال: ◻︎ یکی حمله بردند بر سان شیر / بدان لشکر گشن با داروگیر (فردوسی: لغتنامه: داروگیر).
۲. هیاهو.
۳. جنگ و ستیز.
〈 داروندار: [عامیانه] تمام دارایی کسی؛ آنچه کسی از مال و ثروت در اختیار دارد.
۱. خانه؛ سرا.
۲. [مجاز] دنیا.
〈 دار عقبی: [قدیمی، مجاز] خانۀ آخرت؛ جهان دیگر.
〈 دار غرور: [قدیمی، مجاز]
۱. سرای خودخواهی و خودبینی.
۲. دنیا: ◻︎ دور باد از خجسته مجلس تو / نکبت دهر پیر و دار غرور (سوزنی: ۲۰۸).
〈 دار فانی: [مجاز] دنیا.
〈 دار فنا: [قدیمی، مجاز] =دارالفنا: ◻︎ ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نِه / زآن پیش که گویند که از دار فنا رفت (حافظ: ۱۸۰).
〈 دار قرار: [قدیمی، مجاز] =دارالقرار
〈 دار قُمامه: [قدیمی] =دارالقمامه
〈 دار مکافات:
۱. جهان کیفرها.
۲. [مجاز] دنیا.
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
معنی أُحْصِنَّ: شوهر دار شدند
معنی أَمِینٌ: امانت دار
معنی مَا صَلَبُوهُ: او را به دار نیاویختند
معنی یُصْلَبُ: به دار آویخته می شود
معنی أُصَلِّبَنَّکُمْ: حتماً شما را به دار می آویزم
معنی أَقِمْ: برپادار- نگه دار
معنی نَبَّأَنَا: ما را خبر دار کرد - ما را با خبر کرد
معنی نَبَّأَنِیَ: من را خبر دار کرد - من را با خبر کرد
معنی صَّائِمَاتِ: زنان روزه دار
معنی قَبِیلُهُ: دار و دسته ی او - نفرات او
معنی لَا یُنَبِّئُکَ: تو را خبر دار نمی کند
ریشه کلمه:
دور (۵۵ بار)
گویش مازنی
تخته ای که در محل تقسیم آب گذارند
۱درخت – چوب ۲بگذار – داشته باش – نگهدار
درخت
گویش بختیاری
1. دار قالىبافى؛ 2. گاوآهن، خیش (ابزارى است که با آن زمین را شیار داده یا شخم کنند)؛ 3. چوبه دار؛ 4. درخت.
واژه نامه بختیاریکا
درخت
دوران؛ واژه ای در بر گیرنده تمام مکان و زمان. مثلاً به دار دنیا یعنی در تمامی هستی و دنیا
ملار ورکش؛ مَلار زَن
پیشنهاد کاربران
دارستان:جنگل، جای پر درخت
دار کردن = قایمه کردن - عمود کردن
داریدن = قایمه کردن - خط قایمه کشیدن - عمود کردن
خطی بر آن میداریم ( دار میکنیم ) = خط قایمه ای بر آن میکشیم - خطی بر آن عمود میکنیم
مخالف تخت است که افقی است
دار از درخت کوچک تر است بین درخت وگیاه را دار میگویند همیشه میگویند دارودرخت جدا کردن این دوتا باهم هستند ولی یکی نییتند کوچک بزرگن هم ریشه هستند مثل مرد و بچه مثل همند ولی کوچک وبزرگ دارند
الف ) دارهای افقی:
دارهایی هستند که به موازات سطح زیمین نصب می شوند و بافنده برای بافت بایستی روی آن بنشیند لذا عوارض حادی در انحنای ستون فقرات و شکل لگن خاصره ایجاد می شود. دارهای افقی مورد استفاده در خانواده های کوچ نشین فاقد راست روها می باشند تا عمل نصب و حمل و نقل به سهولت انجام شود.
این جهان
دار زندگی
زندگانی
حیات
زندگی
گریزان زمرگ و هزاران نفر
ندیدی که از خانه هاشان بدر
برفتند و گفتا خداوندگار
بمیرید و آوردنشان پس به دار
علاوه بر آن وار و دار به معنی 《داشتن یا دارایی، وارایی و آوردن》 هستند. همچنین هردو واژه به صورت های گوناگون بکار می روند. و استفاده ی گسترده ای در فارسی دارند. خود واژه ی وار در آور هم بکار میرود
مانند=آوردن، ور. {ور دار}
《سردار، سرور》《باردار، بار ور》《نامدار، نام آور》《دلدار، دلاور یا دلوار. 》همه این واژگان فارسی هستند.
دار، وار، ور، آور همانطور که دیدید در فارسی خیلی گسترده است. ولی در ترکی اینگونه نیست.
به آور میگویند=گَتی
به ندار می گویند=یُوخجول
و واژه ای همانند یا شبیه 《وار》از دید معنایی وجود ندارد.
برابر ترکی ( وار ) و ( دار ) =بُل است.
وهمچنین پسوند《ار》یکی از پسوند های کهن در فارسی است. مانند=بار، خار، کار، نگار، دیدار، گار و. . . . .
گار = ( خداوندگار، پروردگار، آموزگار )
این واژه از فارسی به ترکی راه یافته.