عارض .[ رِ ] (ع ص ) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج . (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. (مهذب الاسماء)
: و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت . (تاریخ سیستان ). وزیر و عارض و صاحبدیوان و ندما حاضر آمدند. (تاریخ بیهقی ). این مرد مدتی دراز کدخدا و عارض امیر نصر سپهسالار بود. (تاریخ بیهقی ). و عارض بیامد و چهارهزار سوار با وی نامزد کرد. (تاریخ بیهقی ). همه لشکر را گرد آوردند، وی عارض را فرمود که شمار کنند هزارهزار و پانصدهزار سوار جنگی بودند. (اسکندرنامه ).
خبرداد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار.
نظامی .
شده برعارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ .
نظامی .
|| (اِ) باران
: تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت بجان ما نمود.
مولوی .
|| (ص ) شتر ماده ٔ بیمار یا شکسته ٔ آفت رسیده . || (اِ) دندان . دندان که درعرض دهن است و آن بعد از ثنایا است . (منتهی الارب ). || ابر که سایه افکند. (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل بن علی ). ابر پراکنده در افق . (غیاث اللغات ). ابربر پهنای کرانه ٔ آسمان . (منتهی الارب ). ابر. (غیاث اللغات ). || کوه . عارض الیمامه ؛ کوه یمامه را گویند. || هرچه پیش آید ترا از پرده و جز آن . (منتهی الارب ). || صفحه ٔ گردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || هر دو طرف روی . || هر دو جانب دهن . || ملخ بسیار. || عطا. || در تداول ، شاکی و متظلم . دادخواه . || صفحه ٔ رخسار مردم .(منتهی الارب ). روی . رخسار. گونه
: غره مشو به عارض عنبرنبات خویش
واندر نگر به عارض کافوربار من .
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 298).
آن زلف سر افکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان بوی و بدان خم .
عنصری .
ای عارض چو ماه تو را چاکر آفتاب
یک بنده ٔ تو ماه سزد دیگر آفتاب .
خاقانی .
چو مویش دیده بان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی برکند.
نظامی .
آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد.
(گلستان ).
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی . (گلستان ).
گل سرخش چو عارض خوبان .
(گلستان ).
عارض نتوان گفت که قرص قمر است این
بالا نتوان گفت که سرو چمن است این .
سعدی .
|| (اصطلاح فلسفه ) محمول خارج از ذات چیزی را عارض برآن گویند و آن اعم از عرض است زیرا شامل صورت هم میشود و صورت جوهر است زیرا عارض بر هیولی میشود. عارض وجود؛ آنچه در ظرف وجود عارض شود که وجود معروض را مدخلیت در عروض عارض باشد.عارض ماهیت ؛ آنچه منشاء عروض ذات و یا ماهیت باشد مانند عروض وجود بر ماهیت . عارض لازم ؛ آنچه ممتنعالانفکاک باشد از معروض در مقابل عارض مفارق . (تعریفات ) (شرح منظومه ص
27) (شرح حکمة الاشراق ص
46). || از نظر عرفا عبارت از کشف نور ایمان و فتح ابواب عرفان و رفع حجب از جمال حقیقت و عیان و هرچه در فتح و فتوح باشد. صاحب لمع گوید: عارض چیزی است که عارض شود و بر قلوب و اسرار از القاء عدو و نفس و هوا و مقابل خاطر است . (لمع ص
343).