کلمه جو
صفحه اصلی

لاحق

فارسی به انگلیسی

coming next, following, adjoining

فارسی به عربی

لاحق

عربی به فارسی

پس ايند , بعدي , بعد , پسين , لا حق , مابعد , ديرتر , متعاقب


مترادف و متضاد

succeeder (اسم)
لاحق، جانشین، کامیاب

accessory (صفت)
فرعی، لاحق، دعوای فرعی

subsequent (صفت)
لاحق، مابعد، پسین، بعد، متعاقب، بعدی، دیرتر، خلفی، پس ایند

فرهنگ فارسی

رسنده، میوهای که بدنبال میوه قبلی برسد، پیوسته
( اسم ) ۱- آنکه از پس چیزی آید و بدو پیوندد رسنده واصل . ۲- پیوند شونده متصل . ۳- آینده بعدی مقابل سابق : و هر روز او را شانی است غیر شان سابق و لاحق جمع : لاحقین .
ابن معدبن ذهل

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد، رسنده ، واصل . ۲ - پیوند شونده ، متصل ، آینده ، بعدی ، مق . سابق ، ج . لاحقین .

لغت نامه دهخدا

لاحق. [ ح ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از لحق. رسنده. ( دهار ) ( منتهی الارب ). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. ( منتخب اللغات ). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. ( غیاث ) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. ( تاریخ بیهقی ص 310 ). لَیْط ؛ لَوط؛ لاحق گردانیدن کسی را به کسی. ( منتهی الارب ). گفت ، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن. ( منتهی الارب ). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهملة عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوة و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفة الاولی فی صلوة الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی. و هکذا فی الدرر حیث قال : اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی. و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق. و جمع اللاحق اللواحق. - انتهی. || اشتر اندک گوشت. ( مهذب الاسماء ). || ابولاحق ، باز. ( منتهی الارب ).

لاحق. [ ح ِ ] ( اِخ ) نام اسب معاویةبن ابی سفیان. || نام اسب غنی بن اعصر. || نام اسب حازوق خارجی. || نام اسب عتیبة. || نام اسب حارث. || لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. ( منتهی الارب ).

لاحق. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن الحسین بن عمران [ ابن ] ابی الورد. قدم علینا سنة احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمدبن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعدة سنة ستین و ثلاثمائة ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی ( صلعم ) دخل مکة و علی راسه مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیة فی ذی الحجة سنة اربع و ستین ثنا ابوسعید محمدبن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمدبن طلحةبن محمدبن مسلم الطائفی ثنا سعیدبن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمة عن بن عباس قال قال رسول اﷲ ( صلعم ) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه. اخبرنا خیثمةبن سلیمان اجازة و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبیدبن محمد الکشوری ثنا محمدبن بحیی بن جمیل ثنابکربن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی ( صلعم ) قال لایخرف قاری القرآن. ( ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342 - 343 ).

لاحق. [ ح ِ ] ( اِخ ) ابن حمید مکنی به ابومجلز. تابعی است. سلیمان التیمی و عمران بن حدیر از او روایت کنند.

لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن الحسین بن عمران [ ابن ] ابی الورد. قدم علینا سنة احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین . حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمدبن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعدة سنة ستین و ثلاثمائة ثنا ابراهیم بن عبد الصمدالهاشمی ثنا ابومصعب ثنا مالک عن الزهری عن انس ان النبی (صلعم ) دخل مکة و علی راسه ٔ مغفر. حدثنا ابوعمر لاحق بن الحسین فی قدمته الثانیة فی ذی الحجة سنة اربع و ستین ثنا ابوسعید محمدبن عبدالحکیم الطائفی بها ثنا محمدبن طلحةبن محمدبن مسلم الطائفی ثنا سعیدبن سماک بن حرب عن ابیه عن عکرمة عن بن عباس قال قال رسول اﷲ (صلعم ) اذا احب اﷲ انفاذ امر سلب کل ذی لب لبه . اخبرنا خیثمةبن سلیمان اجازة و حدثنیه عنه لاحق بن الحسین ثنا عبیدبن محمد الکشوری ثنا محمدبن بحیی بن جمیل ثنابکربن الشرود ثنا یحیی بن مالک بن انس عن ابیه عن الزهری عن انس عن النبی (صلعم ) قال لایخرف قاری القرآن . (ذکر اخبار اصفهان چ لیدن 1934 ج 2 ص 342 - 343).


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حمید مکنی به ابومجلز. تابعی است . سلیمان التیمی و عمران بن حدیر از او روایت کنند.


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن ضمیرةالباهلی . اخرج ابوموسی من طریق ابی شیخ بسند له فیه مجاهیل الی سلیم ابی عامر سمعت لاحق بن ضمیرةالباهلی قال وفدت علی النبی (ص ) فسألته عن الرجل یلتمس الاجر و الذکر فقال النبی (ص ) لاشی ٔ له ان اﷲ لایقبل من العمل الا ماکان خالصاً یبتغی به وجهه . (الاصابة ج 6 ص 2).


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عبدالحمید ازخاندان ابن لاحق . شاعری قلیل الشعر است . (ابن ندیم ).


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عفیر الرقاشی نام پدر عبدالحمید و عبدالحمید پدر ابان . و ابان شاعر معاصر آل برمک و ناظم کلیله و دمنه به عربی است .


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن مالک ابوعقیل الملیلی (بلامین مصغراً). ذکره ابوموسی فی الذیل و اخرج من طریق الاصمعی عن هرم بن الصقر عن بلال بن الاسعر عن المسوربن مخرمة من ابی عقیل لاحق ابن مالک انه قال لعمر انبأنا ابوعقیل احد بنی ملیل لقیت رسول اﷲ (ص ) علی ردهة بنی جعل فآمنت به و سقانی شربة فذکر القصة و فیها انه مات قبل ان یرجع عمر من الحج فامر باهله فحملوا معه فلم یزل ینفق علیهم حتی قبض و من طریق الاصمعی ایضاً بهذا الاسناد قال ابوعقیل سمعت رسول اﷲ (ص ) یقول لاتکذبوا علی فانه من یکذب علی یلج فی النار. (الاصابة ج 6 ص 2).


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن معدبن ذهل . ذکره ابوموسی ایضاً فی الذیل و اخرج من طریق ابی العتاهیة الشاعر و اسمه اسماعیل بن القاسم عن الاصمعی عن ابی عمروبن العلاء عن عام بن الحدثان انه سمعه یقول قحطت البادیة فی زمن هشام بن عبدالملک فقدمت و فودالعرب فجلس هشام لرؤسائهم فدخلوا و فیهم درواس بن حبیب بن لاحق بن معد و هو غلام له ذوابة علیه شملتان و له اربع عشرة سنة فقال اشهد باﷲ لقد سمعت ابا حبیب بن درواس یحدث عن ابیه عن جده لاحق بن معدبن ذهل انه و فد علی رسول اﷲ (ص ) فسمعه یقول کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته و ان الوالی من الرعیة کالروح من الجسد لاحیاة له الامعها و ذکر قصة طویلة و فی السند مجاهیل واورده ابن عسا کرفی کتاب مناقب الشبان من طریق محمدبن احمدبن رجاء حدثنی یزیدبن عبداﷲ حدثنا الاصمعی به بطوله لکنه قال دریاس و رأیته بخط شیخ شیخنا الحافظالعلائی بباء موحدة من تحت . (الاصابة ج 6 صص 2 - 3).


لاحق . [ ح ِ ] (اِخ ) نام اسب معاویةبن ابی سفیان . || نام اسب غنی بن اعصر. || نام اسب حازوق خارجی . || نام اسب عتیبة. || نام اسب حارث . || لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب ).


لاحق . [ ح ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لحق . رسنده . (دهار) (منتهی الارب ). دررسنده . پیوسته . رسیده . بدنبال کسی رسیده . (منتخب اللغات ). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث ) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق . (تاریخ بیهقی ص 310). لَیْط ؛ لَوط؛ لاحق گردانیدن کسی را به کسی . (منتهی الارب ). گفت ، لاحق شدن آخر قوم به اوّل آن . (منتهی الارب ). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لاحق بالحاء المهملة عند الفقهاء هو الذی ادرک مع الامام اول الصلوة و فاته الباقی لنوم او حدث او بقی قائما للزحام او الطائفة الاولی فی صلوة الخوف کانه خلف الامام لایقراء و لا یسجد للسهو کذا فی فتاوی عالمگیری ناقلا عن الوجیز للکردزی . و هکذا فی الدرر حیث قال : اللاحق من فاته کلهاای کل الرکعات او بعضها بعد الاقتداء - انتهی . و عندالمحدثین قدسبق بیانه فی لفظ السابق . و جمع اللاحق اللواحق . - انتهی . || اشتر اندک گوشت . (مهذب الاسماء). || ابولاحق ، باز. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. ویژگی چیزی یا کسی که بعد از چیز یا کس دیگر بیاید و به آن بپیوندد.
۲. (ادبی ) در بدیع، نوعی جناس که دو کلمه تنها در حرف اول اختلاف داشته باشند و این دو حرف متفاوت، قریب المخرج نباشند، مانند رام و کام.

دانشنامه عمومی

جدید


دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از کتاب فرهنگ عاشورا است
نام اسبی که عبیدالله بن حر، هنگام ملاقات با سیدالشهدا علیه السلام به آن حضرت تقدیم کرد، امام حسین علیه السلام نیز فرزندش علی بن الحسین علیه السلام را بر آن سوار کرد.
معنای آن «از پی رونده، در رسنده، رسیده، آن که و آنچه در پی چیزی می دود و به آن می رسد» است. از این رو به اسب های تندرو هم «لاحق » می گفتند. این نام برای اسب های تنی چند از معروفان عرب نیز بکار رفته است.
جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، نشر معروف.

پیشنهاد کاربران

لاحق:
آنکه یا آنچه از پس کسی یا چیزی آید و بدو پیوندد.
آنکه یا آنچه بعداز کسی یا چیزی بیاید و به او یا آن وصل شود.
لاحق:
بعدی، آینده مقابل سابق

در حقوق مدنی به معنی "بعدی"است.
مثال:ابرا ذمه یکی از غاصبین نسبت به “منافع ” ، سبب زوال مسولیت غاصب بری شده و لاحقین ( بعدی ) می شود.

کاربرد آن درحقوق به معنی بعدی، جدید در مقابل قدیم یا سابق می آید و متصل به هم هستند مثل قانون مجازات لاحق در مقابل قانون مجازات سابق

علاوه بر معانی مذکور در لغتنامه های بالا، لاحق به معنای �بعدی� هم استعمال شده است.

متقاعب ، تعقیب کننده ، پس آیند ، کلمه ی الحاق و یا الحاقیه هم ردیف است

بعد از دیگری که وجود داشته . فرض که نطقطه ی روی خطی به سمت مثبت قرار داشته باشد نقطه ی بعدی لاحق ان می باشد که البته در علم حقوق کاربرد دارد

لاحــِق در حقوق به معنای آن است که بعد از چیزی بیاید و به آن محلق شود به طور مثال زمانی که قانونی پس از قانون سابق در خصوص یک موضوع حقوقی وضع می شود به قانون جدید عنوان قانون لاحق اطلاق می گردد



کلمات دیگر: