کلمه جو
صفحه اصلی

غباری

فارسی به انگلیسی

dusty, dust, coloured, misty, nebular, dust-coloured

dusty, dust-coloured, misty, nebular


مترادف و متضاد

covered with dust (صفت)
غباری

dusty (صفت)
غباری، گرد و خاکی

فرهنگ فارسی

۱ - منسوب به غبار . ۲ - گرد آلوده غبار آلوده . ۳ - اندوه رنج . ۴ - خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی بزحمت دیده شود .
یزدی جوانیست خوش صحبت و خط غبار را خوب مینوشت

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) ۱ - منسوب به غبار. گردآلود، غبار آلوده . ۲ - مجازاً: اندوه ، رنج . ۳ - خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود.

لغت نامه دهخدا

غباری. [ غ ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به غبار. گردی. گردآلود. || مجازاً رنج و اندوه و ایذاء. ( فرهنگ نفیسی ).
- خط غباری ؛ خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی صعب توان خواندن :
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم.
حافظ.
|| ( اِخ ) تخلص بعض شاعران بوده است.

غباری. [ غ ُ ] ( اِخ ) ( طلح الَ... ) موضعی است در جبلین و متعلق به بنی سنبس. ( معجم البلدان ).

غباری. [ غ ُ ] ( اِخ ) استرابادی. شاعری است و صاحب مجالس النفائس آرد: اکثر اوقات در سر کار استراباد و جوین میباشد و مردی فقیر است. این مطلع ازوست :
شب که می افتم به پهلوی سگ آن دلفروز
خواب در چشمم نمی آید ز شادی تا بروز.
این مطلع نیز ازوست که میر ننوشته بود:
دی چو پیش آمد به ره آن دلبر رعنا مرا
من ز شرم او را ندیدم او ز استغنا مرا.
و خط غبار خوب مینوشت و بدان مناسبت غباری تخلص میکرد و در موسیقی مهارت تمام داشت و در آخر عمر خود دیوانه شد و با وجود جنون درشد غزال نقشی بست و شهرت گرفت. این بیت میانه خانه بود:
بی خبر بودم زدی سنگ جفا ناگه مرا
از برای دیدن خود ساختی آگه مرا.
( مجالس النفائس ص 77 ).
و رجوع به مجالس النفائس ص 253 شود.

غباری. [ غ ُ ] ( اِخ ) جیلانی. کماندار و غبارنویس است. ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :
یارب که بود این که تغافل کنان گذشت
کاین طرز آشنائی بیگانه من است.
( مجمع الخواص ص 310 ).

غباری. [ غ ُ ] ( اِخ ) محمد امین. وی ازمردم هرات است طالب علم خوبی است. انشائش هم بد نیست و از هیئت نیز خیلی اطلاع دارد. این ابیات ازوست :
چنان مکن که دگر ترک آه و ناله کنم
چنان مکن که ترا با خدا حواله کنم
رخی که گشته چو کاه از خمار محنت و درد
ز نشئه می وارستگی چو لاله کنم
به نیم لحظه که دامان دیگری گیرم
سزا به دامن رشک هزارساله کنم.
دل خوش به سرکوی جنون آمده بود
در صبر و ثبات ذوفنون آمده بود
این عقده رشک اگر نمی آمد پیش
از عهده عاشقی برون آمده بود.
( از مجمع الخواص ص 263 ).

غباری. [ غ ُ ] ( اِخ ) ( القیم الَ... ) مصری. یکی از اعضای دولت ملک ناصر متوفی بسال 762 هَ. ق. او راست : کتاب الدر فی القدح - و هو حمل زحل. چ حجر مصر ص 8. ( از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1406 ).

غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) (القیم الَ ...) مصری . یکی از اعضای دولت ملک ناصر متوفی بسال 762 هَ . ق . او راست : کتاب الدر فی القدح - و هو حمل زحل . چ حجر مصر ص 8. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1406).


غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) (طلح الَ ...) موضعی است در جبلین و متعلق به بنی سنبس . (معجم البلدان ).


غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) استرابادی . شاعری است و صاحب مجالس النفائس آرد: اکثر اوقات در سر کار استراباد و جوین میباشد و مردی فقیر است . این مطلع ازوست :
شب که می افتم به پهلوی سگ آن دلفروز
خواب در چشمم نمی آید ز شادی تا بروز.
این مطلع نیز ازوست که میر ننوشته بود:
دی چو پیش آمد به ره آن دلبر رعنا مرا
من ز شرم او را ندیدم او ز استغنا مرا.
و خط غبار خوب مینوشت و بدان مناسبت غباری تخلص میکرد و در موسیقی مهارت تمام داشت و در آخر عمر خود دیوانه شد و با وجود جنون درشد غزال نقشی بست و شهرت گرفت . این بیت میانه خانه بود:
بی خبر بودم زدی سنگ جفا ناگه مرا
از برای دیدن خود ساختی آگه مرا.

(مجالس النفائس ص 77).


و رجوع به مجالس النفائس ص 253 شود.

غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) جیلانی . کماندار و غبارنویس است . ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :
یارب که بود این که تغافل کنان گذشت
کاین طرز آشنائی بیگانه ٔ من است .

(مجمع الخواص ص 310).



غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) محمد امین . وی ازمردم هرات است طالب علم خوبی است . انشائش هم بد نیست و از هیئت نیز خیلی اطلاع دارد. این ابیات ازوست :
چنان مکن که دگر ترک آه و ناله کنم
چنان مکن که ترا با خدا حواله کنم
رخی که گشته چو کاه از خمار محنت و درد
ز نشئه ٔ می وارستگی چو لاله کنم
به نیم لحظه که دامان دیگری گیرم
سزا به دامن رشک هزارساله کنم .

#


دل خوش به سرکوی جنون آمده بود
در صبر و ثبات ذوفنون آمده بود
این عقده ٔ رشک اگر نمی آمد پیش
از عهده ٔ عاشقی برون آمده بود.

(از مجمع الخواص ص 263).



غباری . [ غ ُ ] (اِخ ) یزدی . جوانی است خوش صحبت و خط غبار را خوب مینوشت . این مطلع از اوست :
غبار خط شکرستان لعل یار گرفت
فغان که چشمه ٔ خورشید را غبار گرفت .

(مجمع الخواص ص 298).



غباری . [ غ ُ ] (ص نسبی ) منسوب به غبار. گردی . گردآلود. || مجازاً رنج و اندوه و ایذاء. (فرهنگ نفیسی ).
- خط غباری ؛ خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی صعب توان خواندن :
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم .

حافظ.


|| (اِخ ) تخلص بعض شاعران بوده است .


کلمات دیگر: