کلمه جو
صفحه اصلی

مات


مترادف مات : حیران، شگفت زده، گیج، متعجب، حیرت زده، مبهوت، تیره، تار، رنگ پریده، رنگ رفته، کبود، کدر، شهمات | صدها، صدگان، مائه ها

فارسی به انگلیسی

hundreds


open-mouthed, astonished, opaque, pale, dull, absent, abstracted, blur, blurry, flat, matte, translucent, checkmated, [glass.] mat or groumd, frosted, hundreds, slap-happy

checkmated, [glass.] mat or groumd, opaque, frosted


absent, abstracted, blur, blurry, dull, flat, matte, opaque, open-mouthed, pale , translucent


فارسی به عربی

غامض , مرعوب

مترادف و متضاد

صدها، صدگان، مائه‌ها


حیران، شگفت‌زده، گیج، متعجب، حیرت‌زده، مبهوت


تیره، تار، رنگ‌پریده، رنگ‌رفته، کبود، کدر


شهمات


mate (اسم)
کمک، جفت، مات، دوست، شاگرد، همسر، رفیق، لنگه، همدم

checkmate (اسم)
مات

dumb-struck (صفت)
مبهوت، مات، مات ومبهوت

confounded (صفت)
گیج، نفرین شده، مبهوت، مات، مضطرب، سر در گم، لعنت شده

aghast (صفت)
مبهوت، وحشت زده، مات

astonished (صفت)
مبهوت، مات، متعجب، متحیر

opaque (صفت)
مات، مبهم، غیر شفاف، کدر

checkmated (صفت)
مات

quizzical (صفت)
مات، شوخ، عجیب و غریب

۱. حیران، شگفتزده، گیج، متعجب، حیرتزده، مبهوت
۲. تیره، تار، رنگپریده، رنگرفته، کبود، کدر
۳. شهمات


فرهنگ فارسی

سرگشته در عرصه شطرنج، سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته، بی برق، بی جلا، تار، کدر، جمع مائه، صدها، سدگان
( صفت ) تیره تار کدر بی جلا .
از مصدر موت مردن

ویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد


فرهنگ معین

(ص . ) ۱ - حیران ، سرگشته . ۲ - (اِ. ) وضعیتی در بازی شطرنج که شاه قادر به هیچ حرکتی نیست و بازی به اتمام می رسد.
(ص . ) تار، کدر.

(ص .) 1 - حیران ، سرگشته . 2 - (اِ.) وضعیتی در بازی شطرنج که شاه قادر به هیچ حرکتی نیست و بازی به اتمام می رسد.


(ص .) تار، کدر.


لغت نامه دهخدا

( مآت ) مآت. [ م ِ ] ( ع عدد، اِ ) صدها. ( غیاث )( آنندراج ). ج ِ مائة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). صدگان. ( التفهیم ، یادداشت ایضاً ). مئات. سدگان. در حساب ، ده دهگان ( عشرا ) یعنی ده واحد از مرتبه دوم تشکیل یک سده یا یک واحد از مرتبه سوم را میدهد و اعداد یکصد، دوصد، سه صد، چهارصد... نهصد را که مرتبه سوم یا مرتبه سدگان ( مآت ) را می سازند مرتباً به نامهای صد، دویست ، سیصد، چهارصد، پانصد، ششصد، هفتصد، هشتصد، نهصد میخوانیم. برای نامیدن اعداد واقع میان دوسدگان ( مآت ) پیاپی مانند سیصدوچهارصد اول نام سدگان کوچکتر را گویند و در پی آن نام دهگان ( عشرات ) و یکان ( آحاد ) لازم آورند مثلاً سیصدویک و سیصدودو و سیصدوشصت وپنج. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع ماده قبل شود.
مات. ( ص ، اِ ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است. ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. ( غیاث ) ( آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج. ( ناظم الاطباء ). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره احوال دان ماست.
خاقانی.
اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست.
عطار.
- برد و مات ؛ برد و باخت. پیروزی و شکست :
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات.
مولوی.
|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است :
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات.
مولوی.
|| حیران. سرگردان. سراسیمه. سرگشته. مشوش. مضطرب. مغلوب. منهزم. بیچاره. ( ناظم الاطباء ). مدهوش. متحیر. مبهوت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مات بردن کسی را ؛ حیران شدن. سرگردان شدن.خیره ماندن.
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن ؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن. نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مات جمال کسی شدن ؛ محو جمال او گشتن. مبهوت شدن در زیبائی کسی.
- مات زدن به روی کسی ؛مات مات به کسی نگاه کردن.

مات. ( ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست. || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مات . (از ع ، اِمص ) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت ) مردن . رجوع به موت شود.
- مات و فات . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.


مات . (ص ، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است . ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره ٔ احوال دان ماست .

خاقانی .


اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست .

عطار.


- برد و مات ؛ برد و باخت . پیروزی و شکست :
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات .

مولوی .


|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است :
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات .

مولوی .


|| حیران . سرگردان . سراسیمه . سرگشته . مشوش . مضطرب . مغلوب . منهزم . بیچاره . (ناظم الاطباء). مدهوش . متحیر. مبهوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات بردن کسی را ؛ حیران شدن . سرگردان شدن .خیره ماندن .
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن ؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن . نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات جمال کسی شدن ؛ محو جمال او گشتن . مبهوت شدن در زیبائی کسی .
- مات زدن به روی کسی ؛مات مات به کسی نگاه کردن .

مات . (ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست . || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


فرهنگ عمید

ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می‌دهد؛ کدر.


( مآت ) = مائه
۱. سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته.
۲. (اسم ) (ورزش ) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد.
ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کدر.

۱. سرگردان؛ حیران؛ مبهوت؛ سرگشته.
۲. (اسم) (ورزش) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد.


دانشنامه عمومی

استان مات استانی در کشور آلبانی
کیش مات اصطلاحی در بازی شطرنج

فرهنگستان زبان و ادب

{matte, flat} [مهندسی بسپار علوم و فنّاورى رنگ] ویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّاتَ: مُرد
معنی مِئَةٍ: صد(100)
ریشه کلمه:
موت (۱۶۵ بار)

گویش اصفهانی

تکیه ای: mât
طاری: mât
طامه ای: mât
طرقی: mât
کشه ای: mât
نطنزی: mât


گویش مازنی

/maat/ کسی که در اثر حادثه یا خبری غیر معمول حالت گنگی و گیجی بر او عارض شود - چاله ای که در پای دیوار کنند و در گردو بازی استفاده کنند

۱کسی که در اثر حادثه یا خبری غیر معمول حالت گنگی و گیجی بر ...


واژه نامه بختیاریکا

مزرعه؛ سهم مقرری که میرمات یا بزرگر جهت چیدن و پیشروی در مزرعه مشخص و دنباله روی می کنند.
پِر؛ فِق؛ پیل؛ پِق

جدول کلمات

متحیر

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

جسور. اسرار.

مات نها تا بوردس سر کار::
آنقدر اسرار کرد تا او را سر کار
برد*شغلی به او داد*
Mat

کدر . بدون برق و دخشش .

مات در زبان ترکی و فارسی به معنی ساکت ماندن به علت حیرت و تعجب بیش از اندازه می باشد طوری که از تعجب زبان انسان بند آید . واژه مات ترکی و فارسی با کلمه ی Mute انگلیسی به یک معنا و از یک ریشه است . در زبان انگلیسی هم Mute به معانی : گنگ، لال، بی صدا، بی زبان، صامت، کسر کردن، خفه کردن آمده است. در زبان ترکی همچنین به آب ساکت و بی حرکت مات گفته می شود.
- this child is both deaf and mute
- این کودک هم کر و هم لال است.


خشک . تار . بدون برق زدن .

مات : [اصطلاح علم جَفر] از قاف تا ظا را که عدد آنها جزو صدگان است را می گویند.

مات واژه ی ایرانی است آقای باقری، هیچ یک از واژه های ترکی همریشه با هیچ یک از واژه های زبان های اروپایی نیست، چون ریشه اش آلتایی می باشد، از این دست واژه هایی که می بینید همه ریشه ی هندو - اروپایی دارند. خواهش مندیم ندانسته چیزی ننویسید.

با سلام آقای طباطبایی عزیز! مگر واژه ی بیگ به معنی بزرگ ترکی نیست؟ لطفا بفرمایید آیا با واژه ی انگلیسی big به معنی بزرگ هم ریشه و هم معنی هست یا نه؟ واژه ox به معنی گاو نر همان" اؤکوز "ترکی هست یا نه؟ crator آفریننده انگلیسی همان کردگار فارسی هست یا نه؟ واژه ی father پدر و آفریننده انگلیسی همان" فاتر" عربی هست یا نه؟ پدر فارسی همان پاپ یا پتروس یونانی هست یا نه؟ پس هر زبانی با زبان های دیگر در ارتباط و تقابل است از آنها واژه می گیرد و ممکن است واژه ای را وام بدهد. واژه ی elephant همان الفیل عربی است و هزاران واژه ای دیگر از همین دست.

مات ( Mat ) در زبان ترکی به معنی مبهوت است

ماتیدن = مات و مبهوت شدن
ماتاندن = کسی را مات و مبهوت کردن.

آقای باقری جان
پدر واژه ای فارسیست نه یونانی
پدر واژه اوستایی آن Patar که از Pat ar ساخته شده و به چم کسی که کار او نگه داری و پائیدن از خانه است. در زبان آلمانی به شکل Vater نوشته می شود چون زبان پارسی از آلمانی بسیار کهن تر است این واژه را با حرف[ P ] می نویسند که لاتین آن هم همینطور است مانند پدر روحانیPater در کلیسای کاتولیک. مادر واژه اوستایی آن Matar که از دو بخش Mat ar تشکیل شده , بخش دوم در اصل نام کنند کار را بیان می کند. چون کار مادر در خانه این بوده که آنرا آرایش و زیور می کرده و مادر به چم زیور کننده است. در زبان آلمانی به آن Mutter می گویند. برادر واژه اوستایی آن Bratar است. در گذشته کار برادر در خانه این بوده که کارهایی مانند هیزم آوردن برای سوخت تنور ویا گرم کردن خانه بیاورد [ بار آور ] به چم برادر است. می رسیم به واژه دختر واژه اوستایی آن Dukhtar که از دو بخش دوخت و آر تشکیل شده و به کسی می گویند که کارش دوشیدن پستان گاو و گوسفند و دیگر چهار پایان اهلی در خانه بوده است. آلمانی آن می شود Tochter با توجه به مفهوم این اعضای خانواده بوسیله زبان اوستا می شود پی برد که سیستم جامعه در آنزمان دامپروری و کشاورزی بوده و پدر و مادر برادر و خواهر چه نقشی در خانه داشته و دین زرتشت بسیار کهن است.
فیل هم معرب شده ی پیل در زبان فارسیست.
آفریننده هم کاملا فارسی است . عزیزم

بی رنگ


کلمات دیگر: