مترادف مات : حیران، شگفت زده، گیج، متعجب، حیرت زده، مبهوت، تیره، تار، رنگ پریده، رنگ رفته، کبود، کدر، شهمات | صدها، صدگان، مائه ها
مات
مترادف مات : حیران، شگفت زده، گیج، متعجب، حیرت زده، مبهوت، تیره، تار، رنگ پریده، رنگ رفته، کبود، کدر، شهمات | صدها، صدگان، مائه ها
فارسی به انگلیسی
hundreds
checkmated, [glass.] mat or groumd, opaque, frosted
absent, abstracted, blur, blurry, dull, flat, matte, opaque, open-mouthed, pale , translucent
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
صدها، صدگان، مائهها
حیران، شگفتزده، گیج، متعجب، حیرتزده، مبهوت
تیره، تار، رنگپریده، رنگرفته، کبود، کدر
شهمات
۱. حیران، شگفتزده، گیج، متعجب، حیرتزده، مبهوت
۲. تیره، تار، رنگپریده، رنگرفته، کبود، کدر
۳. شهمات
فرهنگ فارسی
( صفت ) تیره تار کدر بی جلا .
از مصدر موت مردن
ویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
فرهنگ معین
(ص . ) تار، کدر.
(ص .) 1 - حیران ، سرگشته . 2 - (اِ.) وضعیتی در بازی شطرنج که شاه قادر به هیچ حرکتی نیست و بازی به اتمام می رسد.
(ص .) تار، کدر.
لغت نامه دهخدا
مات. ( ص ، اِ ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است. ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. ( غیاث ) ( آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج. ( ناظم الاطباء ). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره احوال دان ماست.
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست.
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات.
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات.
- مات بردن کسی را ؛ حیران شدن. سرگردان شدن.خیره ماندن.
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن ؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن. نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مات جمال کسی شدن ؛ محو جمال او گشتن. مبهوت شدن در زیبائی کسی.
- مات زدن به روی کسی ؛مات مات به کسی نگاه کردن.
مات. ( ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست. || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مات . (از ع ، اِمص ) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت ) مردن . رجوع به موت شود.
- مات و فات . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره ٔ احوال دان ماست .
خاقانی .
اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست .
عطار.
- برد و مات ؛ برد و باخت . پیروزی و شکست :
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات .
مولوی .
|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است :
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات .
مولوی .
|| حیران . سرگردان . سراسیمه . سرگشته . مشوش . مضطرب . مغلوب . منهزم . بیچاره . (ناظم الاطباء). مدهوش . متحیر. مبهوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات بردن کسی را ؛ حیران شدن . سرگردان شدن .خیره ماندن .
- مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن ؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن . نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مات جمال کسی شدن ؛ محو جمال او گشتن . مبهوت شدن در زیبائی کسی .
- مات زدن به روی کسی ؛مات مات به کسی نگاه کردن .
مات . (ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست . || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرهنگ عمید
ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور میدهد؛ کدر.
۱. سرگردان، حیران، مبهوت، سرگشته.
۲. (اسم ) (ورزش ) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد.
ویژگی آنچه تنها بخشی از نور مرئی را از خود عبور می دهد، کدر.
۱. سرگردان؛ حیران؛ مبهوت؛ سرگشته.
۲. (اسم) (ورزش) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد.
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
گویش اصفهانی
تکیه ای: mât
طاری: mât
طامه ای: mât
طرقی: mât
کشه ای: mât
نطنزی: mât
گویش مازنی
۱کسی که در اثر حادثه یا خبری غیر معمول حالت گنگی و گیجی بر ...
واژه نامه بختیاریکا
پِر؛ فِق؛ پیل؛ پِق
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
جسور. اسرار.
مات نها تا بوردس سر کار::
آنقدر اسرار کرد تا او را سر کار
برد*شغلی به او داد*
Mat
- this child is both deaf and mute
- این کودک هم کر و هم لال است.
ماتاندن = کسی را مات و مبهوت کردن.
پدر واژه ای فارسیست نه یونانی
پدر واژه اوستایی آن Patar که از Pat ar ساخته شده و به چم کسی که کار او نگه داری و پائیدن از خانه است. در زبان آلمانی به شکل Vater نوشته می شود چون زبان پارسی از آلمانی بسیار کهن تر است این واژه را با حرف[ P ] می نویسند که لاتین آن هم همینطور است مانند پدر روحانیPater در کلیسای کاتولیک. مادر واژه اوستایی آن Matar که از دو بخش Mat ar تشکیل شده , بخش دوم در اصل نام کنند کار را بیان می کند. چون کار مادر در خانه این بوده که آنرا آرایش و زیور می کرده و مادر به چم زیور کننده است. در زبان آلمانی به آن Mutter می گویند. برادر واژه اوستایی آن Bratar است. در گذشته کار برادر در خانه این بوده که کارهایی مانند هیزم آوردن برای سوخت تنور ویا گرم کردن خانه بیاورد [ بار آور ] به چم برادر است. می رسیم به واژه دختر واژه اوستایی آن Dukhtar که از دو بخش دوخت و آر تشکیل شده و به کسی می گویند که کارش دوشیدن پستان گاو و گوسفند و دیگر چهار پایان اهلی در خانه بوده است. آلمانی آن می شود Tochter با توجه به مفهوم این اعضای خانواده بوسیله زبان اوستا می شود پی برد که سیستم جامعه در آنزمان دامپروری و کشاورزی بوده و پدر و مادر برادر و خواهر چه نقشی در خانه داشته و دین زرتشت بسیار کهن است.
فیل هم معرب شده ی پیل در زبان فارسیست.
آفریننده هم کاملا فارسی است . عزیزم