لازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم
: پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش .
خسروی .
فرمانبری من [ مسعود ] این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من ... از روی سلامت نیت . (تاریخ بیهقی ص
316). وفا نمودن به آن واجب است و لازم . (تاریخ بیهقی ص
313) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته (تاریخ بیهقی ص
310). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او (خلیفه ) (تاریخ بیهقی ص
315). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من [ مسعود ]. (تاریخ بیهقی ص
319). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی ص
319).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.
ناصرخسرو.
و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. (کلیله و دمنه ). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت . (کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. (گلستان ).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره ّ در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی .
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.
سعدی .
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی .
سعدی .
لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است .
سعدی .
هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش .
سعدی .
-
لازم گرفتن جایی ؛ مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن .
-
لازم گرفتن چیزی یا کسی را ؛ پیوسته با او بودن .
-
امثال :
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است .
سکب ؛ کار لازم . عانک ؛ لازم چیزی . سدِک ؛ لازم چیزی . لَز؛ لَزز؛ لازم بودن چیزی را. لظﱡ؛ لازم بودن در خانه . اِلظاظ؛ لازم بودن در خانه . لوث ؛لازم بودن در خانه . (منتهی الارب ). التزام ؛ لازم داشتن . لزوم ؛ لازم شدن . (تاج المصادر). تغنّث ؛ لازم شدن . غرامة؛ آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیة؛ لازم شد بر وی تاوان . لکع؛ لازم شدن . لزوم ؛ لازم شدن حقی بر کسی . لکی ؛ لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ؛ لازم شد بر وی بعینه . التاب ؛ لازم و واجب کردن کاری بر کسی . (منتهی الأرب ). الزام ؛ لازم کردن ؛ (تاج المصادر). السام ؛ لازم گردانیدن . لکد؛ لازم گردیدن . شرط؛ لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن . قبل علی الشی ٔ؛ لازم گرفت . تطلی ؛ لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظة؛ لازم گرفت دشمن را. مماظ؛ لازم گرفتن دشمن را. سَدَک ؛ لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً؛ لازم گرفتم آنرا. اِکیاب ؛ لازم گرفتن . لتب ؛ لازم گرفتن . لتوب ؛ لازم گرفتن . لسم ؛ لازم گرفتن . جثم ؛ لازم گرفتن . جثوم ؛ لازم گرفتن . مماناة؛ لازم گرفتن . اعتکاد؛ لازم گرفتن . سافهت الناقة الطریق ؛ لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت . لبد؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب ؛ لازم گرفتن جای را. قعود؛ لازم گرفتن جای را. مقعد؛ لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان ؛ لازم گرفت جای را. طفق الموضع؛ لازم گرفت جای را. اقتناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اِقناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اعراس ؛ لازم گرفتن چیزی را. کنع؛ لازم گرفتن چیزی را. عصب ؛ لازم گرفتن چیزی را. عسق ؛ تعسق ؛ لازم گرفتن چیزی را. تقنیة؛ لازم گرفتن چیزی را. التباط؛ لازم گرفتن چیزی را. التیاق ؛ لازم گرفتن چیزی را. عرس ؛ لازم گرفتن چیزی را. اقتار؛ لازم گرفتن چیزی را. قتر؛ لازم گرفتن چیزی را. شریطة؛ لازم گرفتن چیزی را. قنو؛ لازم گرفتن چیزی را. قنیان ؛ لازم گرفتن حیا را. قصع؛ لازم گرفتن خانه را. اِکفار؛ لازم گرفتن دیه را. اکتفار؛ لازم گرفتن دیه را. لب ّ؛ لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب ؛ لازم گیرنده کاری را. اِنکباب ؛ لازم گرفتن کسی را. لذی ؛ لازم گرفتن کسی را. لهذب ؛ لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ ؛ لازم گرفتن . لطّ؛ لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام (حدیث )؛ لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را. || چسبنده . یقال صار کذا و کذا ضربة لازم لغة فی لازب . (منتهی الأرب ). چفسنده . (دهار). چبسنده . (زمخشری ). لازب . (دهار)
: دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. (گلستان سعدی ). || ملازم . (آنندراج )
: دامن معشوق می آرد به کف
هر که باشد لازم درگاه عشق .
امیری لاهیجی .
|| در اصطلاح طب ، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد. دائم . یک بندی . پیوسته . مدام . آنچه همیشه با چیزی باشد
: علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامت وی آن است که درد و سوزش لازم بود در گرده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تب لازم ، تب دائم . بباید دانست که سبب لازم شدن تب بدرفتکی (؟) جایگاه علت است بدل و سبب سرخ گشتن رخساره برآمدن بخار است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از بهر آنکه طبیعت مقهور است و تب لازم است آن تری بهره ٔ تن نشود لکن مدد تب گردد و تب را برافروزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در اصطلاح منطق ، لاینفک ، امری که منفک از امر دیگر نباشد. آنچه انفکاک آن از شی ٔ ممتنع باشد. که از انفکاک از ماهیت امتناع کند. || در اصطلاح فقه مقابل جایز، بیع یا عقد لازم ، که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد برخلاف عقد جائز. عقدی که فسخ نتوان کرد.
-
لازم شدن بیع ؛ مدت خیار آن گذشتن .
و عند اهل المناظرة والمنطقیین و الاصولیین ماقد عرفته و عرّفه المنطقیون بما یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ ای لایجوزان یفارقه و ان وجد فی غیره فلایرد اللازم کالضوء بالنسبة الی الشمس .و المراد بما الشی ٔ. سواء کان غیر محمول علی الملزوم مواطاةً کالسواد اللازم لوجود الحبشی . فانه غیر محمول علی الحبشی . او محمولا علیه . جزئیاً کان او کلیاً. ذاتیاً او عرضیاً. و ذلک الامتناع اما لذات الملزوم او لذات اللازم اولامر منفصل . و غیر اللازم مالا یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ. سواء کان دائم الثبوت او مفارقا. و قدسبق فی لفظ العرضی .
(التقسیم ) لللازم تقسیمات ، الاول ؛ اللازم مطلقاً. اما لازم للوجود او لازم للماهیة. یعنی ان اللازم امّا لازم للوجود ای للشی ٔ باعتبار وجوده الخارجی مطلقاً. سواء کان مطلقاً کالتحیّز للجسم ، او ماخوذاً بعارض . کالسواد للحبشی . فانه لازم للانسان . باعتبار وجوده و تشخصه الصنفی لالماهیته و لالوجوده مطلقاً و الالکان جمیع افراده اسود، و یسمی لازماً خارجیاً. او باعتبار وجوده الذهنی بان یکون ادراکه مستلزماً لادراکه . اما مطلقاً او مأخوذاً بعارض و یسمی لازماً ذهنیاً، و اما لازم للماهیة من حیث هی . مع قطعالنظر عن خصوصیة احد الوجودین کالزوجیة اربعة. فانه متی تحقق ماهیة للاربعة امتنع انفکاک الزوجیة عنها. و الحاصل ان لزوم شی ٔبشی ٔ سواء کان اللازم وجودیاً او عدمیاً محمولا بالمواطاة او بالاشتقاق او غیرمحمول .نحوالعمی و البصر. اما بحسب الوجود الخارجی . لاعلی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول بدون وجود الشی ٔ الثانی بل علی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول فی نفسه اوفی شی ٔ فی الخارج ای بالوجود الاصلی . سواء کان فی الاعیان او فی الاذهان . منفکاعن الشی ِٔ الاول . ای عن نفسه . کما فی العدمیات او عن حصوله اما فی نفسه کالعرض بالنسبة الی المحل او فی شی ٔ غیرالملزوم . کالابوة و البنوة. او الملزوم کالصفات اللازمة. فهذه کلها اقسام اللازم الخارجی و اما ان یکون بحسب الوجود الذهنی لاعلی معنی انه یمتنع وجوده الظلی بدون حصول الشی ٔ الاول اصالة فانه باطل اذ الوجود الظلی لایترتب علیه اثر خارجی بل علی معنی انه یمتنع الوجود الظلی الاول بدون وجود الظلی الثانی فالمراد بالحصول فی الذهن الوجود الظلی الذی هو عبارة عن الادراک المطلق لا الحصول الاصلی فیه فاللزوم بین علمی الشیئین اللذین بینهما لزوم ذهنی خارجی لکون العلمین من الموجودات الاصلیة و امّا بالنظر الی الماهیة من حیث هی لاعلی معنی ان الماهیة من حیث هی مجردة عن الوجود یمتنع ان ینفک عنه فان الماهیة من حیث هی لیست الا الماهیة منفکة عن کل ما یعرضه . بل علی معنی انه یمتنع ان یوجد باحد الوجودین منفکة عن ذلک اللازم . ای عن الاتصاف به لا عن حصوله فی الخارج او فی الذهن و الا لکان اللزوم خارجیاً او ذهنیاً. بل اینما وجدت الماهیة سواء کان فی الخارج اَو فی الذهن کانت معه موصوفة به . فامتناع الانفکاک بالنظر الی الماهیة نفسها سواء کان للماهیة وجودان کالاربعة حیث یلزمها الزوجیة فیهما او وجود فی الخارج فقط کذاته تعالی فانه یمتنع ان یوجد فی الخارج منفکا عما یلزمه .لکنه بحیث لو حصل فی الذهن یمتنع انفکاکه عنه ایضاًاو وجود فی الذهن فقط کالطبائع. فانها یمتنع ان یوجدمنفکا عما یلزمه من الکلیة و نحوها لکنها بحیث لو وجدت فی الخارج کانت متصفة بها. هکذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیة شرح الشمسیة.
والثانی اللازم مطلقاً اما بالوسط و هو اللازم الغیر القریب . او بغیر وسط و هو اللازم القریب . و الوسط ما یقترن بقولنا: لانه حین یقال لانه کذا فالظرف یتعلق بقولنا یقترن ای یقترن حین یقال لانه کذا فلاشک انه یقترن بلاّنه شی ٔ فذلک الشی ٔ هوالوسط کما اذا قلنا: العالم حادث لانه متغیر. فحین قلنا لانه اقترن به المتغیر و هوالوسط و حاصله الدلیل البرهانی فالحدس و التجربة و نحوهما کالحس والتفات النفس لیست من الوسط
و الثالث کل لازم سواء کان لازماً للوجود او للماهیة، اما بین او غیر بین . و اما البین فقیل هو الذی لایقترن بقولنا لأنه ، کالفردیة للواحد ای لایتوقف علی دلیل برهانی سواء کان متوقفاً علی حدس او تجربة او نحو ذلک او لا و غیر البین هو الذی یقترن به ای یحتاج الی دلیل برهانی کالحدوث للعالم . و قیل اللازم البین هو الذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما. انما ذکر الجزم ، اذ لو کان کافیاً فی الظن باللزوم لم یکن بیناً. ان قلت لابد فی الجزم من تصور النسبة قطعاً قلت اما ان المراد ان تصوره مع تصور ملزومه و تصور النسبة بینهما کاف فی الجزم الا انه ترک ذکره لعدم التفاوت فیه بین البین و غیر البین . و مدار الاختلاف انما هو تصور الطرفین ، و اما ان یقال تصورهما یقتضی تصور النسبة و الجزم معاً.و غیر البین هو الذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما، اما الی وسط فیکون نظریاً، و اما الی امر آخر سوی تصور الطرفین و الوسط، کالحدس و التجربة و نحو هما.و لا یجوز الاقتصار علی الوسط کما فعله البعض لانه حینئذ اما یلزم بطلان الحصر و وجود قسم ثالث و هو ما کان بحدس و نحوه . او دخول ذلک القسم فی البین . و کلاهما غیر سدید. اما الاول فلعدم الانضباط. و اما الثانی فلان لفظ الکفایة و لفظ البین الدال علی کمال الظهور یأباه . و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه تصوره . ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور اثنین ادرک انه ضعف الواحد. و هذا لازم بین بالمعنی الاخص . و الاول لازم بین بالمعنی الاعم لانه متی یکف تصور الملزوم فی اللزوم یکف تصور اللازم مع تصور الملزوم . و لیس کلما یکفی تصور ان یکفی تصور واحد. و هذا هو اللازم الذهنی المعتبر فی دلالة الالتزام .
(فائدة) قالوا کل لازم قریب بین الثبوت للملزوم بالمعنی الاعم . و الا لاحتاج الی وسط. فلایکون قریباً. و غیر القریب غیر بین . اذ لو کان بیناً کان قریباً و هذه الملازمة واضحة بذاتها و الاول ممنوعة لوجود قسم ثالث کماعرفت . و منهم من زاد و زعم ان اللازم القریب بین بالمعنی الاخص . لان اللزوم هو امتناع الانفکاک و متی امتنعانفکاک العارض من الماهیة لا بوسط تکون ماهیة الملزوم وحدها مقتضیة له . فاینما تحقق ماهیة الملزوم یتحقق اللازم قمتی حصلت فی العقل حصل . و ههنا بحث طویل مذکور فی شرح المطالع.
والرابع لزوم الشی ٔ قد یکون لذات احدهما فقط. اما الملزوم بان یمتنع انفکاک اللازم نظراً الی ذات الملزوم ولا یمتنع انفکاکه نظراً الیه کالعالم للواجب و الانسان ، و اما اللازم بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الیه و یجوز انفکاکه نظراً الی الملزوم ، کذی العرض للجوهر و السطح للجسم و قدیکون لذاتیهما بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الی کل منهما کالمتعجب و الضاحک للانسان . و اَیاً ماکان فهو اما بوسط او بغیره . و قد یکون لامر منفصل ، کالوجود للعقل و الفلک و علی التقادیر فالملزوم اما بسیط او مرکب . فالاقسام منحصرة فی اربعة عشر عقلا. سواء کانت الاقسام باسرها واقعة فی نفس الامر او لم تکن . و المقصود من التمثیل التفهیم لا رعایة المطابقه للواقع فالمناقشة فی الامثلة لاتقدح - انتهی .
-
ذکر لازم و اراده ٔ ملزوم ؛ یکی از انواع مجاز مرسل ، و آن چنان است که لازم شی ٔ را ذکر کنند و ملزوم آن را بخواهند چنانکه گویند ملأت الشمس المکان َ، یعنی ملأت الضوء.
-
لازم و ملزوم یکدیگر بودن ؛ از هم جدا نشدنی بودن
: ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و باقی مقتضی .
مولوی .
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم .
سعدی .
-
لازم بیّن به معنی اخص ؛ لازمی که تصور ملزم با تصور آن همراه باشد. لازم بیّن به معنی اعم . لازمی که از تصور آن و تصور ملزوم و تصور نسبت بین آن دو، قطع به لزوم حاصل شود. جرجانی در تعریفات آرد: لازم البین ، هوالذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما کالانقسام بمتساویین للاربعة فان من تصور الاربعة و تصور الانقسام بمتساویین جزم بمجرد تصور هما بان الاربعة منقسمة بمتساویین . و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه . ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور الاثنین ادرک انه ضعف الواحد و المعنی الأول اعم لانه متی کفی تصور الملزوم فی اللزوم یکفی تصور اللازم مع تصور الملزوم . فیقال للمعنی الثانی اللازم البین بالمعنی الاخص و لیس کلمایکفی التصورات یکفی تصور واحد فیقال لهذا اللازم البین بالمعنی الاعم . رجوع به عرضی شود (اساس الاقتباس ص
23-
24).
-
لازم غیر بیّن ؛ رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص
23-
24). جرجانی در تعریفات گوید:اللازم الغیرالبین ، هوالذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما الی وسط کتساوی الزوایا الثلاث للقائمتین للمثلث . فان مجرد تصورالمثلث و تصور تساوی الزوایا للقائمتین لا یکفی فی جزم الذهن بان المثلث متساوی الزوایاللقائمتین بل یحتاج الی وسط و هو البرهان الهندسی -انتهی .
-
لازم ماهیت ؛ رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص
23-
24). جرجانی در تعریفات آرد: لازم الماهیة، مایمتنع انفکاکه عن الماهیة من حیث هی هی مع قطع ألنظر عن العوارض کالضحک بالقوة للانسان .
-
لازم وجود ؛ رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص
23-
24). جرجانی در تعریفات گوید: لازم الوجود ما یمتنع انفکاکه عن الماهیةمع عارض مخصوص و یمکن انفکاکه عن الماهیة من حیث هی هی کالسواد للحبشی .
|| در اصطلاح نحو، فعلی که مفعول ندارد چون رفتن . فعلی که فاعل تنها گیرد و مفعول ندارد. فعلی که از فاعل به دیگری تجاوز نکند و مفعول نخواهد مانند افتادن و دویدن . آنکه مفعول نطلبد و آن را مطاوع نیز گویند. فعل که مفعول نگیرد. مقابل متعدی . جرجانی در تعریفات گوید: اللازم من الفعل مایختص بالفاعل . صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم فاعل من اللزوم . و هو عندالنحاة یطلق علی غیرالمتعدی ، کماسبق فی لفظ المتعدی و علی قسم من المبنی ، مقابل للعارض و قدسبق ایضاً.