کلمه جو
صفحه اصلی

غایب


مترادف غایب : پنهان، مخفی، ناپیدا، نامرعی

متضاد غایب : حاضر، شاهد

برابر پارسی : نادیده، ناپیدا، نهان

فارسی به انگلیسی

absentee, absent, away, defaulter


absentee, absent, away, hidden, absent person, defaulter

absent person, absentee


absent, hidden


فارسی به عربی

بعیدا , غائب

عربی به فارسی

مالک غايب , غايب , مفقودالا ثر , شخص غايب


غايب , مفقود , غيرموجود , پريشان خيال


مترادف و متضاد

absent (صفت)
غایب، مفقود، غیر موجود

hidden (صفت)
غایب، پنهان، مخفی، پنهانی، مستور، مکنون

invisible (صفت)
غایب، مخفی، نامعلوم، غیر محسوس، غیر قابل مشاهده، نامریی، غیر قابل تشخیص، ناپدید

in absentia (قید)
غایب

پنهان، مخفی، ناپیدا، نامرعی ≠ حاضر، شاهد


فرهنگ فارسی

غایب، ناپیدا، ناپدید، دورازنظر، کس?ی که حاضرنیست ودرجای دیگراست، غایب، ناپیدا، ناپدید، دورازنظر، کسی که حاضرنیست ودرجای
۱ - آنکه حاضر نباشد غیبت کنندهمقابل حاضر شاهد . ۲ - پنهان مخفی ناپدید پوشیده . ۳ - سوم شخص مقابل متکلم ( اول شخص ) مخاطب ( دوم شخص ) .

۱ - آنکه حاضر نباشد غیبت کنندهمقابل حاضر شاهد . ۲ - پنهان مخفی ناپدید پوشیده . ۳ - سوم شخص مقابل متکلم ( اول شخص ) مخاطب ( دوم شخص ) .

فرهنگ معین

(یِ ) [ ع . غائب ] (اِفا. ) ۱ - کسی که حضور نداشته باشد.۲ - پنهان . ۳ - سوم شخص .

لغت نامه دهخدا

غایب. [ ی ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از غیب و غیبت و غیبوبت و غیاب. لغتی در غائب. ( منتهی الارب ). ناپدید. ناپیدا. نهان. پنهان ، مقابل حاضر :
دادشان دائم و پیوسته مر آبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب روزی و شبی.
منوچهری.
چون پدر ما [ مسعود ] رحمةاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم. ( تاریخ بیهقی ). و بشنوده باشد خان... که پدر ما گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. ( تاریخ بیهقی ).
ور در جهان نیند علی حال غایبند
ور غایبند بر تن ما چون که حاضرند.
ناصرخسرو.
گر چه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند.
ناصرخسرو.
بنمایمت حق غایب را
در سرایی که شاهد است و مجاز.
ناصرخسرو.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی ( بوستان ).
چون بتواند نشست آنکه دلش غایبست
یا بتواند گریخت آنکه به زندان اوست ؟
سعدی ( بدایع ).
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.
سعدی ( طیبات ).
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه چیز غافلم.
سعدی ( بدایع ).
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم.
سعدی ( طیبات ).
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم نمیکنم به هر سو.
سعدی ( خواتیم ).
ای ماهروی حاضر و غایب که پیش دل
یکروز نگذرد که تو صدبار نگذری.
سعدی ( طیبات ).
ای که ز دیده غایبی در دل مانشسته ای
حسن تو جلوه می کند وینهمه پرده بسته ای.
سعدی ( طیبات ).
باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری.
سعدی ( طیبات ).
و با کلمات شدن و گشتن و گردیدن ترکیب شود: غایب شدن ، غایب گشتن ، غایب گردیدن. رجوع به همین کلمات شود.
- غایب مفقودالاثر ؛ کسی که از محل خود رفته و خبری از او نیامده و در قانون مدنی احکامی در باره غایب مفقودالاثر هست. رجوع شود به قانون مدنی ج 1 مواد: 872-879 و کتاب پنجم از ج 2.

غائب . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غیبت . نهان . ناپدید. نابدید. (منتهی الارب ). پنهان . ناپیدا. (دهار). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست . آنکه حضور ندارد.مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص 333 شود. || و اسم است آنچه را که پنهان شود. (منتهی الارب ). و غائبک ماغاب عنک . (قطر المحیط).عارج . (منتهی الارب ). ج ، غُیِّب ، غُیّاب ، غَیَب ، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری . (دهار) (المنجد). مقبئن . غائب . (منتهی الارب ) :
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی .

منوچهری .


من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است .

ناصرخسرو.


چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین . (تاریخ بخارا نرشخی ص 32).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.

نظامی .


هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است .

سعدی .


حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.

حافظ.


- امام غائب ؛ لقب حضرت محمدبن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعه ٔ اثنا عشریة. امام منتظر شیعه . رجوع به مهدی شود.
- امر غائب ؛ امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است . برود، امر غائب است .
- حاضر و غائب کردن ؛ بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است .
- حاضر و غائب متوفی ؛ نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانه ٔ دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبه ٔ او را در باره ٔ خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب ؛ در فارسی ، منفصل : او. وی . ایشان . متصل : د. ند (به افعال ). ش . شان . (به افعال و اسماء و حروف ).
- غائب شدن ؛ غروب . (تاج المصادربیهقی ). پنهان شدن . ناپیدا گردیدن . گم گشتن .
- مدتی غائب بودن کسی ؛ هب . هیوب . (منتهی الارب ).
|| غافل : خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل
گفته اند این خود به آئین مثل من غاب خاب .

انوری .


مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس که غائب شد او هست خائب .

ابن یمین .



غائب. [ ءِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از غیبت. نهان. ناپدید. نابدید. ( منتهی الارب ). پنهان. ناپیدا. ( دهار ). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست. آنکه حضور ندارد.مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص 333 شود. || و اسم است آنچه را که پنهان شود. ( منتهی الارب ). و غائبک ماغاب عنک. ( قطر المحیط ).عارج. ( منتهی الارب ). ج ، غُیِّب ، غُیّاب ، غَیَب ، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری. ( دهار ) ( المنجد ). مقبئن. غائب. ( منتهی الارب ) :
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است.
ناصرخسرو.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 32 ).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.
نظامی.
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
- امام غائب ؛ لقب حضرت محمدبن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعه اثنا عشریة. امام منتظر شیعه. رجوع به مهدی شود.
- امر غائب ؛ امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است. برود، امر غائب است.
- حاضر و غائب کردن ؛ بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است.
- حاضر و غائب متوفی ؛ نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانه دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبه او را در باره خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب ؛ در فارسی ، منفصل : او. وی. ایشان. متصل : د. ند ( به افعال ). ش. شان. ( به افعال و اسماء و حروف ).
- غائب شدن ؛ غروب. ( تاج المصادربیهقی ). پنهان شدن. ناپیدا گردیدن. گم گشتن.
- مدتی غائب بودن کسی ؛ هب. هیوب. ( منتهی الارب ).
|| غافل : خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571 ).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ حاضر] کسی که حاضر نیست و در جای دیگر است، ناپیدا، ناپدید، دور از نظر.
۲. (ادبی ) در دستور زبان، شخص سوم.
* غایب شدن: (مصدر لازم )
۱. ناپدید شدن، ناپیدا گشتن.
۲. پنهان شدن.
* غایب کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] گم کردن.

۱. [مقابلِ حاضر] کسی که حاضر نیست و در جای دیگر است؛ ناپیدا؛ ناپدید؛ دور از نظر.
۲. (ادبی) در دستور زبان، شخص سوم.
⟨ غایب‌ شدن: (مصدر لازم)
۱. ناپدید شدن؛ ناپیدا‌ گشتن.
۲. پنهان شدن.
⟨ غایب‌ کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] گم کردن.


دانشنامه عمومی

غایب (بندرعباس)، روستایی از توابع بخش فین شهرستان بندرعباس در استان هرمزگان ایران است.
این روستا در دهستان فین قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

ناپیدا


واژه نامه بختیاریکا

نیست؛ به نیست

پیشنهاد کاربران

برای مثال : سر کلاس غایب بودن رو میگن :� apsent �

نهست

نرفتن به مدرسه یا در جایی حضور نداشتند

پنهان از چشم


در پهلوی " اونaven، اوناک avenak " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.


کلمات دیگر: