غایب. [ ی ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از غیب و غیبت و غیبوبت و غیاب. لغتی در غائب. ( منتهی الارب ). ناپدید. ناپیدا. نهان. پنهان ، مقابل حاضر :
دادشان دائم و پیوسته مر آبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب روزی و شبی.
منوچهری.
چون پدر ما [ مسعود ] رحمةاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم. ( تاریخ بیهقی ). و بشنوده باشد خان... که پدر ما گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. ( تاریخ بیهقی ).
ور در جهان نیند علی حال غایبند
ور غایبند بر تن ما چون که حاضرند.
ناصرخسرو.
گر چه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند.
ناصرخسرو.
بنمایمت حق غایب را
در سرایی که شاهد است و مجاز.
ناصرخسرو.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی ( بوستان ).
چون بتواند نشست آنکه دلش غایبست
یا بتواند گریخت آنکه به زندان اوست ؟
سعدی ( بدایع ).
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.
سعدی ( طیبات ).
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه چیز غافلم.
سعدی ( بدایع ).
تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم.
سعدی ( طیبات ).
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم نمیکنم به هر سو.
سعدی ( خواتیم ).
ای ماهروی حاضر و غایب که پیش دل
یکروز نگذرد که تو صدبار نگذری.
سعدی ( طیبات ).
ای که ز دیده غایبی در دل مانشسته ای
حسن تو جلوه می کند وینهمه پرده بسته ای.
سعدی ( طیبات ).
باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری.
سعدی ( طیبات ).
و با کلمات شدن و گشتن و گردیدن ترکیب شود: غایب شدن ، غایب گشتن ، غایب گردیدن. رجوع به همین کلمات شود.
- غایب مفقودالاثر ؛ کسی که از محل خود رفته و خبری از او نیامده و در قانون مدنی احکامی در باره غایب مفقودالاثر هست. رجوع شود به قانون مدنی ج 1 مواد: 872-879 و کتاب پنجم از ج 2.