کلمه جو
صفحه اصلی

ممتنع


مترادف ممتنع : محال، ناشدنی، ناممکن، امتناع کننده، خودداری کننده

متضاد ممتنع : ممکن

برابر پارسی : نشدنی، ناشدنی

فارسی به انگلیسی

impossible


abstainer


impossible, abstaining, abstainer

مترادف و متضاد

امتناع‌کننده، خودداری‌کننده


محال، ناشدنی، ناممکن ≠ ممکن


impossible (صفت)
غیر عملی، غیر ممکن، ممتنع، نشدنی، نامحتمل، امکان نا پذیر، غیر میسر

۱. محال، ناشدنی، ناممکن
۲. امتناعکننده، خودداریکننده ≠ ممکن


فرهنگ فارسی

امتناع کننده، کسی که ازامری یاکاری بازایستدوسرپیچی کند ، محال، غیرممکن
( اسم ) ۱ - آنکه از امری باز ایستد امتناع کننده سر پیچنده . ۲ - مفهومی است که عدم آن در خارج ضروری باشد . هر گاه ضرورت عدم بواسطه غیر باشد ممتنع بالغیر خواهد بود و اگر بالذات عدم او ضروری باشد ممتنع بالذات خواهد بود ( دستور ج ۳ ص ۳۳۳ : فرع . سج. )

فرهنگ معین

(مُ تَ نِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - امتناع کننده ، سرپیچی کننده . ۲ - ناممکن ، محال .

لغت نامه دهخدا

ممتنع. [ م ُ ت َ ن ِ ] ( ع ص ) شیر توانای غالب.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شیر نیرومندچیره. ( از اقرب الموارد ). || قوی گشته. ( ناظم الاطباء ). قوی گردنده. ( آنندراج ). || شاهق. بلند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || بازداشته. ( ناظم الاطباء ). بازایستنده. ( آنندراج ). آنکه از امری بازایستد. امتناع کننده. سرپیچنده. که امتناع کند. که سر باز زند. آبی. سرکش. مستنکف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || دشوار و متعذر. ( از اقرب الموارد ). || محال. ناممکن و نایاب. ( از ناظم الاطباء ). نابودنی. ناشدنی. که نتواند بود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیشتر مردم عامه آنند که باطل و ممتنع را دوست دارند. ( تاریخ بیهقی ص 68 ).
گر بگویم قیمت آن ممتنع
هم بسوزم هم بسوزد مستمع.
مولوی.
مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. ( گلستان ). که این طایفه گر هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ایشان ممتنع گردد. ( گلستان ). مقاومت با ایشان ممتنع است. ( گلستان ).
- سهل و ممتنع ؛ شعری که از فرط شیوایی و بلاغت آسان نماید، اما مانند آن هر کس نتواند گفت. و رجوع به سهل و ممتنع ذیل سهل شود.
- ممتنعالحصول ؛ دست نایافتنی. محال و ناممکن. ( ناظم الاطباء ).
- ممتنعالعلاج ؛ چاره ناپذیر. بی علاج. ( از ناظم الاطباء ).
- ممتنعالوصول ؛ نایاب و چیزی که رسیدن به آن محال بود. ( ناظم الاطباء ). نارسیدنی.
|| در رأیهای پارلمانی و جز آن ، کسی که از دادن رای موافق یا مخالف امتناع دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطق ، مفهومی است که عدم آن در خارج ضروری باشد. هرگاه ضرورت عدم بواسطه غیر باشد ممتنع بالغیر خواهد بود و اگر بالذات عدم او ضروری باشد ممتنع بالذات خواهد بود. ( دستور العلماء، از فرهنگ علوم عقلی ). اما ضروری الوجود و یسمی الواجب ، او ضروری العدم و یسمی الممتنع. ( حکمة الاشراق ص 27 ).
- ممتنعالوجود ؛ آن است که عدمش ضروری باشد، مقابل ممکن الوجود و واجب الوجود، مانند شریک باری تعالی و تقدس.
- ممتنع بالذات ؛ آنچه به ذات عدم او ضرور باشد. آنچه ذات او مقتضی عدم است. ( از تعریفات جرجانی ).
- ممتنع بالغیر ؛ آنچه ضرورت عدم او بواسطه غیر باشد. ( از دستورالعلماء ).
|| ( اصطلاح نحو ) نزد نحویان ، غیرمنصرف را گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ترکیب های غیر شود. || ( اصطلاح بلاغت ) نزد بلغا، آن است که ربط چند مصراع طاق چنان کنند که به جهت اتمام آن مصراع دیگر نبشتن ممکن نبود. مثاله شعر:

ممتنع. [ م ُ ت َ ن ِ ] (ع ص ) شیر توانای غالب .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شیر نیرومندچیره . (از اقرب الموارد). || قوی گشته . (ناظم الاطباء). قوی گردنده . (آنندراج ). || شاهق . بلند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بازداشته . (ناظم الاطباء). بازایستنده . (آنندراج ). آنکه از امری بازایستد. امتناع کننده . سرپیچنده . که امتناع کند. که سر باز زند. آبی . سرکش . مستنکف . (یادداشت مرحوم دهخدا). || دشوار و متعذر. (از اقرب الموارد). || محال . ناممکن و نایاب . (از ناظم الاطباء). نابودنی . ناشدنی . که نتواند بود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بیشتر مردم عامه آنند که باطل و ممتنع را دوست دارند. (تاریخ بیهقی ص 68).
گر بگویم قیمت آن ممتنع
هم بسوزم هم بسوزد مستمع.

مولوی .


مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان ). که این طایفه گر هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ایشان ممتنع گردد. (گلستان ). مقاومت با ایشان ممتنع است . (گلستان ).
- سهل و ممتنع ؛ شعری که از فرط شیوایی و بلاغت آسان نماید، اما مانند آن هر کس نتواند گفت . و رجوع به سهل و ممتنع ذیل سهل شود.
- ممتنعالحصول ؛ دست نایافتنی . محال و ناممکن . (ناظم الاطباء).
- ممتنعالعلاج ؛ چاره ناپذیر. بی علاج . (از ناظم الاطباء).
- ممتنعالوصول ؛ نایاب و چیزی که رسیدن به آن محال بود. (ناظم الاطباء). نارسیدنی .
|| در رأیهای پارلمانی و جز آن ، کسی که از دادن رای موافق یا مخالف امتناع دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطق ، مفهومی است که عدم آن در خارج ضروری باشد. هرگاه ضرورت عدم بواسطه ٔ غیر باشد ممتنع بالغیر خواهد بود و اگر بالذات عدم او ضروری باشد ممتنع بالذات خواهد بود. (دستور العلماء، از فرهنگ علوم عقلی ). اما ضروری الوجود و یسمی الواجب ، او ضروری العدم و یسمی الممتنع. (حکمة الاشراق ص 27).
- ممتنعالوجود ؛ آن است که عدمش ضروری باشد، مقابل ممکن الوجود و واجب الوجود، مانند شریک باری تعالی و تقدس .
- ممتنع بالذات ؛ آنچه به ذات عدم او ضرور باشد. آنچه ذات او مقتضی عدم است . (از تعریفات جرجانی ).
- ممتنع بالغیر ؛ آنچه ضرورت عدم او بواسطه ٔ غیر باشد. (از دستورالعلماء).
|| (اصطلاح نحو) نزد نحویان ، غیرمنصرف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ترکیب های غیر شود. || (اصطلاح بلاغت ) نزد بلغا، آن است که ربط چند مصراع طاق چنان کنند که به جهت اتمام آن مصراع دیگر نبشتن ممکن نبود. مثاله شعر:
دست و دل معشوقه و دست و دل من
آب و گل محبوبه و آب و گل من
این هست مرا تنگ و مر او راست فراخ .
که ابدالدهر چهارم مصراع گفتن ممکن نیست . نه از روی تنگی قافیه و دشواری ، بلکه از جهت ارتباط نظم . (کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ عمید

۱. امتناع کننده، کسی که از امری یا کاری باز ایستد و سرپیچی کند.
۲. محال، غیرممکن.

دانشنامه آزاد فارسی

مُمْتَنِع
(در لغت به معنی ناشدنی) در اصطلاح فلسفی، چیزی که واجب و ممکن نباشد؛ به تعبیر دیگر، چیزی که نمی تواند باشد، یعنی عدم، ضروری آن باشد. ممتنع الوجود به حصر عقلی بر سه گونه است: ۱. ممتنع الوجود بالذات: آنچه از فرض وجودش محال لازم می آید، مانند اجتماع نقیضین و شریک خداوند؛ ۲. ممتنع الوجود بالغیر: آنچه نبودنش به واسطۀ امری دیگر است، مانند عدم معلول به واسطۀ عدم وجود علت تامه؛ ۳. ممتنع الوجود بالقیاس: آنچه عدمش مستدعی وجود یا عدم امری دیگر است، مانند عدم یکی از دو امر متضایف نسبت به دیگری. گاه ممتنع به معنی محال دانسته شده، حال آن که ممتنع وصف وجود در خارج است و امکان تحقق ذاتی در خارج ندارد، در صورتی که محال امکان وقوع در خارج ندارد، مانند جمع حرکت و سکون در یک موضوع؛ به عبارت دیگر محال فرع بر تحقق موضوع است و وصف عوارض موضوع، حال آن که ممتنع وصف خود موضوع است.

پیشنهاد کاربران

ممتنع: متناقض ، غیر ممکن
سهل ممتنع: ویژگی سبک سعدی که همان متناقض نما یا پارادوکس است.

امکان نداشتن چیزی. غیر مقدور بودن

غیر ممکن ، محاله


کلمات دیگر: