کلمه جو
صفحه اصلی

محرز


مترادف محرز : آشکار، احرازشده، ثابت، متقن، محقق، مسلم، معلوم، واضح، قطعی

برابر پارسی : آشکار، استوار، روشن، پابرجا

فارسی به انگلیسی

establlahed, confirmed


vested, definite, undoubted, unmistakable, unquestionable, establlahed, confirmed

definite, undoubted, unmistakable, unquestionable


مترادف و متضاد

آشکار، احرازشده، ثابت، متقن، محقق، مسلم، معلوم، واضح، قطعی


فرهنگ فارسی

احرازشده، گرفته شده، بدست آورده شده
( اسم ) نگاه دارنده .
ابو مسکین کوفی اودی

فرهنگ معین

(مُ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - احراز کننده ، گرد آورنده . 2 - پناهگاه دهنده ، در حرز کننده . 3 - استوار کننده . ج . محرزین .


(مُ رَ ) [ ع . ] (اِمف . ) گرفته شده ، به دست آورده شده .
(مُ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - احراز کننده ، گرد آورنده . ۲ - پناهگاه دهنده ، در حرز کننده . ۳ - استوار کننده . ج . محرزین .

(مُ رَ) [ ع . ] (اِمف .) گرفته شده ، به دست آورده شده .


لغت نامه دهخدا

محرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا. || جای پناه دهنده و در حرز کننده . || بسیار نگاهدارنده . (آنندراج ). || مکان محرز؛ جای امن و امان . (ناظم الاطباء). مکان حریز. جای استوار.


محرز. [ م ُرِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن. ( ناظم الاطباء ). گردآورنده و گیرنده مزد. ( آنندراج ). || استوارکننده. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. ( ناظم الاطباء ). بازدارنده فرج از زنا. || جای پناه دهنده و در حرز کننده. || بسیار نگاهدارنده. ( آنندراج ). || مکان محرز؛ جای امن و امان. ( ناظم الاطباء ). مکان حریز. جای استوار.

محرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده جای. || استوارگرداننده جای. ( از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده. ( آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش. ( ناظم الاطباء ).

محرز. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده. جمعکرده شده. جمعکرده. || پناه داده. || به دست آورده. || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. ( از اقرب الموارد ). || قطعی. مسلم. || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا نگهبان. ( از تعریفات جرجانی ).

محرز. [ م ُ رِ ] ( اِخ ) ابن فضلةبن عبداﷲبن مرة غنمی. صحابی است. جنگ بدر را درک کرد و در جنگ خیبر به سال هفتم هجری کشته شد. ( از الاعلام زرکلی ).

محرز. [ م ُ رِ ] ( اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه علی ( ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید ( 51 هَ. ق. ) ( از الاعلام زرکلی ).

محرز. [ م ُ رِ ] ( اِخ ) ابومسکین کوفی اودی و بعضی حر گفته اند. از روات است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

محرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).


محرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا نگهبان . (از تعریفات جرجانی ).


محرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه ٔ علی (ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید (51 هَ . ق .) (از الاعلام زرکلی ).


محرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن فضلةبن عبداﷲبن مرة غنمی . صحابی است . جنگ بدر را درک کرد و در جنگ خیبر به سال هفتم هجری کشته شد. (از الاعلام زرکلی ).


محرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابومسکین کوفی اودی و بعضی حر گفته اند. از روات است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


فرهنگ عمید

مسلّم، قطعی.

دانشنامه عمومی

مشخص شده


پیشنهاد کاربران

آشکار

اشکار
پابرجا


کلمات دیگر: