مترادف محاله : توانایی، قدرت، مهارت، چاره
محاله
مترادف محاله : توانایی، قدرت، مهارت، چاره
مترادف و متضاد
۱. توانایی، قدرت
۲. مهارت
۳. چاره
فرهنگ فارسی
فرود آمدن با کسی
لغت نامه دهخدا
( محالة ) محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) دولاب و چرخ کلان چاه. ج ، محال ، محاول. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ؛ ح ول ). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکره بزرگ. بکره. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).چرخ دلو بزرگ. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). || استخوان پشت مازه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ( منتهی الارب ذیل ح ول ). مهره پشت شتر. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). پشت مهره. ( مهذب الاسماء ). ج ، محال. جج ، مُحُل. ( منتهی الارب ). || حیله. ( منتهی الارب ذیل ح ول ).
- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).
محالة. [ م ُ حال ْ ل َ] ( ع مص ) فرود آمدن با کسی. ( از منتهی الارب ). با کسی فرود آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || هم منزل شدن با کسی. ( از منتهی الارب ).
- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحالة منه ؛ نیست چاره ای از آن. ( منتهی الارب ). لابد و ناچار. ( ناظم الاطباء ).محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).
محالة. [ م ُ حال ْ ل َ] ( ع مص ) فرود آمدن با کسی. ( از منتهی الارب ). با کسی فرود آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || هم منزل شدن با کسی. ( از منتهی الارب ).
محالة. [ م َ ل َ ] (ع اِ) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری . (منتهی الارب ذیل م ح ل ).
محالة. [ م َ ل َ ] (ع اِ) دولاب و چرخ کلان چاه . ج ، محال ، محاول . (منتهی الارب ذیل م ح ل ؛ ح ول ). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه . بکره ٔ بزرگ . بکره . (یادداشت مرحوم دهخدا).چرخ دلو بزرگ . (منتهی الارب ذیل م ح ل ). || استخوان پشت مازه . (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول ). مهره ٔ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل ). پشت مهره . (مهذب الاسماء). ج ، محال . جج ، مُحُل . (منتهی الارب ). || حیله . (منتهی الارب ذیل ح ول ).
- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله .
- لامحالة منه ؛ نیست چاره ای از آن . (منتهی الارب ). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء).
- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله .
ناصرخسرو.
- لامحالة منه ؛ نیست چاره ای از آن . (منتهی الارب ). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء).
محالة. [ م ُ حال ْ ل َ] (ع مص ) فرود آمدن با کسی . (از منتهی الارب ). با کسی فرود آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || هم منزل شدن با کسی . (از منتهی الارب ).
کلمات دیگر: