کلمه جو
صفحه اصلی

محن


مترادف محن : رنج ها، سختی ها، محنت ها، مشقات، مشقت ها، آزمایش ها، بلایا

فارسی به انگلیسی

sufferings, afflictions, hardships, foils


مترادف و متضاد

رنج‌ها، سختی‌ها، محنت‌ها، مشقات، مشقت‌ها


آزمایش‌ها، بلایا


۱. رنجها، سختیها، محنتها، مشقات، مشقتها
۲. آزمایشها، بلایا


فرهنگ فارسی

جمع محنت
( اسم ) جمع محنت : ۱ - آزمایشها . ۲ - رنجها . یا دار محن . دنیا جهان : مرغ روحش کوهمای آشیان قدس بود شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن . ( حافظ )
نرم از هر چیزی

فرهنگ معین

(مِ حَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ محنت .

لغت نامه دهخدا

محن. [ م ِ ح َ ] ( ع اِ ) ج ِ محنة. بلاها. اندوهها. و رجوع به محنت و محنة شود :
بسا مردم مستحق راکه تو
برآوردی از ژرف چاه محن.
فرخی.
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن.
فرخی.
رهائی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن.
فرخی.
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
بر او کارگر گشته تیغ محن.
فرخی.
برچنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
خراسان که خلاصه بیضه دولت و نقاوه حوزه مملکت است بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم محن و هجوم فَتِن ناب احدّ و رکن اشدّ او باشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 45 ).
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن.
مولوی.
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
- دار محن ؛ دنیا :
مرغ روحش کو همای آشیان قدس بود
شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن.
حافظ.

محن. [ م َ ] ( ع مص ) زدن. ( منتهی الارب ). محن فلاناً عشرین سوطاً؛ زد فلان را بیست تازیانه. ( ناظم الاطباء ). || آزمودن. ( غیاث ) ( زوزنی ) ( منتهی الارب ). || بخشیدن.محن الثوب ؛ بخشید آن را. دادن. ما محننی شیئاً؛ ای ما منحنی علی القلب ؛ یعنی نداد مرا چیزی. || پوشیدن و کهنه ساختن جامه را. ( منتهی الارب ). محن الثوب ؛ پوشید آن جامه را تا کهنه شد. ( ناظم الاطباء ). || آرمیدن با زن. ( از منتهی الارب ). || گل و خاک چاه برآوردن و پاک کردن. ( منتهی الارب ).محن البئر؛ برآورد گل و خاک آن چاه را و پاک کرد آن را. ( ناظم الاطباء ). || نرم گردانیدن چرم را یا بر کندن پوست. ( منتهی الارب ). محن الادیم ؛ نرم گردانید آن چرم را و برکند پوست آن را. ( ناظم الاطباء ).

محن. [ م َ ح َ ] ( ع ص ) نرم از هر چیزی. || ( اِمص ) رنج دیدگی یا درماندگی از همه روز رفتن و از جز آن. ( منتهی الارب ).

محن . [ م َ ] (ع مص ) زدن . (منتهی الارب ). محن فلاناً عشرین سوطاً؛ زد فلان را بیست تازیانه . (ناظم الاطباء). || آزمودن . (غیاث ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). || بخشیدن .محن الثوب ؛ بخشید آن را. دادن . ما محننی شیئاً؛ ای ما منحنی علی القلب ؛ یعنی نداد مرا چیزی . || پوشیدن و کهنه ساختن جامه را. (منتهی الارب ). محن الثوب ؛ پوشید آن جامه را تا کهنه شد. (ناظم الاطباء). || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ). || گل و خاک چاه برآوردن و پاک کردن . (منتهی الارب ).محن البئر؛ برآورد گل و خاک آن چاه را و پاک کرد آن را. (ناظم الاطباء). || نرم گردانیدن چرم را یا بر کندن پوست . (منتهی الارب ). محن الادیم ؛ نرم گردانید آن چرم را و برکند پوست آن را. (ناظم الاطباء).


محن . [ م َ ح َ ] (ع ص ) نرم از هر چیزی . || (اِمص ) رنج دیدگی یا درماندگی از همه ٔ روز رفتن و از جز آن . (منتهی الارب ).


محن . [ م ِ ح َ ] (ع اِ) ج ِ محنة. بلاها. اندوهها. و رجوع به محنت و محنة شود :
بسا مردم مستحق راکه تو
برآوردی از ژرف چاه محن .

فرخی .


خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن .

فرخی .


رهائی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن .

فرخی .


هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
بر او کارگر گشته تیغ محن .

فرخی .


برچنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن .

منوچهری .


خراسان که خلاصه ٔ بیضه ٔ دولت و نقاوه ٔ حوزه ٔ مملکت است بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم محن و هجوم فَتِن ناب احدّ و رکن اشدّ او باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 45).
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن .

مولوی .


ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.

حافظ.


- دار محن ؛ دنیا :
مرغ روحش کو همای آشیان قدس بود
شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن .

حافظ.



فرهنگ عمید

= محنت

محنت#NAME?


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
آزمایش کردن . گفته‏اند مراد از امتحان در آیه عادت دادن است یعنی آنان کسانی اند که خدا قلوبشان را به تقوی عادت داده است . آزمایش کنید و ببینید که واقعاً مؤمنه‏اند یا نه؟ این کلمه دوبار بیشتر در قرآن نیامده است.

پیشنهاد کاربران

مشگل_ماجرا_سختی

مَحَنَ به معنیه : گداخته شدن


کلمات دیگر: