یا رخت بر بردن سفر کردن عزیمت کردن
رخت بردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
رخت بردن. [ رَ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) یا رخت بربردن. سفر کردن. عزیمت کردن. حرکت کردن. بیرون شدن از جایی. کوچ کردن. راهی شدن. رفتن :
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم.
از آن سوی منزل دگر نگذریم.
سر شاه شاهان درآمد به خواب.
ز نرمیها به سختیها سپردند.
خانه اصلی ما گوشه گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم.
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم.
که در سایه او توان برد رخت.
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت.
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم.
زآن دل افسردگان بیفسردم.
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من.
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی.
بروز پاک رختم را برد پاک.
رخت هندو نگر که چون بردم.
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم.
بدو داد و او را به مادر سپرد.
در آرزوی تو چون پدر مرد.
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم.
ابوشکور بلخی.
اگر منزلی رخت از آن سو بریم از آن سوی منزل دگر نگذریم.
نظامی.
چو رخت از بر کوه برد آفتاب سر شاه شاهان درآمد به خواب.
نظامی.
جز ایشان را که رخت از چشم بردندز نرمیها به سختیها سپردند.
نظامی.
- رخت بردن در ( بر، به ) جایی ؛ روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت : خانه اصلی ما گوشه گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم.
خاقانی.
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲکه خلاص از پی دوران به خراسان یابم.
خاقانی.
برومند باد آن همایون درخت که در سایه او توان برد رخت.
نظامی.
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشداز خویش بمردم من پس رخت به حی بردم.
اوحدی.
رخت خود در خرابه ای بردم زآن دل افسردگان بیفسردم.
اوحدی.
- رخت برون بردن از جایی ؛ رفتن از آنجا : حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من.
مولوی.
|| اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن : جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی.
ناصرخسرو.
سر زلف تو چون هندوی ناپاک بروز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
به یکی پی غلط که افشردم رخت هندو نگر که چون بردم.
نظامی.
|| مردن. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). سفر آخرت کردن. موت. ( مجموعه مترادفات ص 325 ) : حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم.
سوزنی.
از آن پیش کز تخت خود رخت بردبدو داد و او را به مادر سپرد.
نظامی.
رخت از بنگاه این سرا برددر آرزوی تو چون پدر مرد.
رخت بردن . [ رَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) یا رخت بربردن . سفر کردن . عزیمت کردن . حرکت کردن . بیرون شدن از جایی . کوچ کردن . راهی شدن . رفتن :
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم .
اگر منزلی رخت از آن سو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم .
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد به خواب .
جز ایشان را که رخت از چشم بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند.
- رخت بردن در (بر، به ) جایی ؛ روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت :
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم .
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم .
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه ٔ او توان برد رخت .
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت .
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم .
رخت خود در خرابه ای بردم
زآن دل افسردگان بیفسردم .
- رخت برون بردن از جایی ؛ رفتن از آنجا :
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من .
|| اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن :
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی .
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک .
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم .
|| مردن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم .
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد.
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد.
- رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن ؛ مردن . (ناظم الاطباء) :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند به خسرو تاج یاتخت .
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد.
کسانی که رخت از جهان برده اند
همه در غم زیستن مرده اند.
- رخت بیرون (برون ) بردن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
تا چاه نشد بزیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت .
- رخت هستی به صحرای نیستی بردن ؛ معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء).
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم .
ابوشکور بلخی .
اگر منزلی رخت از آن سو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم .
نظامی .
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد به خواب .
نظامی .
جز ایشان را که رخت از چشم بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند.
نظامی .
- رخت بردن در (بر، به ) جایی ؛ روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت :
خانه ٔ اصلی ما گوشه ٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم .
خاقانی .
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم .
خاقانی .
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه ٔ او توان برد رخت .
نظامی .
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت .
نظامی .
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام .
مولوی .
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم .
اوحدی .
رخت خود در خرابه ای بردم
زآن دل افسردگان بیفسردم .
اوحدی .
- رخت برون بردن از جایی ؛ رفتن از آنجا :
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من .
مولوی .
|| اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن :
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی .
ناصرخسرو.
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک .
نظامی .
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم .
نظامی .
|| مردن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن . موت . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم .
سوزنی .
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد.
نظامی .
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد.
نظامی .
- رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن ؛ مردن . (ناظم الاطباء) :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند به خسرو تاج یاتخت .
نظامی .
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد.
نظامی .
کسانی که رخت از جهان برده اند
همه در غم زیستن مرده اند.
امیرخسرو دهلوی .
- رخت بیرون (برون ) بردن ؛ مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325) :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی .
تا چاه نشد بزیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت .
نظامی .
- رخت هستی به صحرای نیستی بردن ؛ معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء).
پیشنهاد کاربران
رخت بردن:پناه بردن ، خود را به جایی رسانیدن
( ( زانک عادت کرده بود آن پاک جیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 382 )
( ( زانک عادت کرده بود آن پاک جیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 382 )
کلمات دیگر: