کلمه جو
صفحه اصلی

رخ نمودن

فرهنگ فارسی

روی نمودن رو کردن روی آوردن

لغت نامه دهخدا

رخ نمودن. [ رُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن :
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
|| نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار :
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
|| رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن.

پیشنهاد کاربران

چهره گشادن


کلمات دیگر: