کلمه جو
صفحه اصلی

نبیره


مترادف نبیره : فرزندزاده، نواده

فارسی به انگلیسی

descendants, grandchild, great-grandchild, great great grandchild

great great grandchild


descendants, grandchild, great-grandchild


مترادف و متضاد

فرزندزاده، نواده


فرهنگ فارسی

فرزندزاده، فرزندفرزند، فرزندنوه، نبیرگان جمع
( اسم ) ۱ - فرزندزاده فرزندفرزند ( عموما ) : الف - پسرپسر: چوگشتاسب روی نبیره ( بهمن بن اسفندیاربن گشتاسب ) بدید شداز آب مژگان رخش ناپدید. ( شا.لغ. ) ب - پسردختر: بدو( بکیخسروفرزنددخترافراسیاب ) گفت: پورسیاوش رد تویی ای پسندیده پرخرد. نبیره سپهدارتوران سپاه ( افراسیاب ) که سایدهمی ترگ برچرخ ماه . ( شا.لغ. ) ۲ - فرزندفرزندفرزند( پشت سوم ): چگونه نباشیم امروزشاد که دامادماشدنبیره قباد. ( شا.لغ. ) ۳ - فرزندزاده هرچندکه دورباشد: به ایران پس ازرستم پیلتن سرافرازلشکرمنم ( طوس ) زانجمن . نبیره منوچهرشاه دلیر که گیتی بتیغ اندر آوردزیر. ( شا.لغ. ) ۴ - فرزندنتیجه ( پشت چهارم ) .جمع : نبیرگان. توضیح نامهای فرزندو فرزندزادگان بترتیب ازاین قراراست : ۱ - فرزند.۲ - نوه نواده نواسه نبسه . ۳ - نتیجه .۴ - نبیره ۵ - نبینه ندیده .

فرهنگ معین

(نَ رِ ) [ په . ] (اِ. ) فرزند فرزند.

لغت نامه دهخدا

نبیره. [ ن َ رَ / رِ ] ( اِ ) بمعنی فرزندزاده باشد عموماً، و پسرزاده را گویند خصوصاً، و بعضی دخترزاده را هم گفته اند.( برهان قاطع ) ( از غیاث اللغات ). و بعضی دیگر پسر پسر و پسر دختر را میگویند. ( برهان قاطع ). فرزندزاده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ). پسرزاده. دخترزاده. ( ناظم الاطباء ). پسر پسر. پسر دختر. ( اوبهی ) ( ناظم الاطباء ). پسرزاده. ( جهانگیری ). فرزند فرزند. ( اسدی ) ( صحاح الفرس ). حافد. ( ترجمان القران ). سبط. ( دهار ). حفید. نافله. نبیر. نبسه. نبیسه. نواده. نواسه. نوازده. فرزند نوه. ولدالولد. فرزند فرزند. فرزند چهارم. || پسر پسر :
چو گشتاسب روی نبیره بدید
شد از آب مژگان رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی جز او را به گیتی به کس.
فردوسی.
پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخُن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
گر بدیدی تن چو کوه تو را
به نبرد اندرون نبیره ٔسام
فرخی.
برآمد مر آن شاه را روزگار
پسرْش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر.
اسدی.
به هر طرف که تو از حمله گرز برداری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام.
مسعودسعد.
|| پسر دختر :
بدوگفت پور سیاوش رد
توئی ای پسندیده پرخرد
نبیره ی ْ سپهدار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه.
فردوسی.
ز مادر نبیره ی ْ شمیران شهم
ز هر گونه ای با خرد همرهم.
فردوسی.
و بوبکر عبداﷲ که نبیره امیر خلف بودی از سوی دختر. ( تاریخ سیستان ).
با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان ؟
ناصرخسرو.
گفتا که منم امام و میراث
بستد ز نبیرگان و دختر.
ناصرخسرو.
|| فرزند فرزند فرزند. بطن سوم. پشت سوم. ( یادداشت مؤلف ) :
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد ما شد نبیره ی ْ قباد.
فردوسی.
|| فرزندزاده هرچند که دور باشد. ( یادداشت مؤلف ). نسل هرچند که دور باشد :
نبیره ی ْ سماعیل نیک اختر است
که پور براهیم پیغمبر است.
فردوسی.

نبیره . [ ن َ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی فرزندزاده باشد عموماً، و پسرزاده را گویند خصوصاً، و بعضی دخترزاده را هم گفته اند.(برهان قاطع) (از غیاث اللغات ). و بعضی دیگر پسر پسر و پسر دختر را میگویند. (برهان قاطع). فرزندزاده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). پسرزاده . دخترزاده . (ناظم الاطباء). پسر پسر. پسر دختر. (اوبهی ) (ناظم الاطباء). پسرزاده . (جهانگیری ). فرزند فرزند. (اسدی ) (صحاح الفرس ). حافد. (ترجمان القران ). سبط. (دهار). حفید. نافله . نبیر. نبسه . نبیسه . نواده . نواسه . نوازده . فرزند نوه . ولدالولد. فرزند فرزند. فرزند چهارم . || پسر پسر :
چو گشتاسب روی نبیره بدید
شد از آب مژگان رخش ناپدید
بدو گفت اسفندیاری تو بس
نمانی جز او را به گیتی به کس .

فردوسی .


پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه .

فردوسی .


نیا چون شنید از نبیره سخُن
یکی رای پیرانه افکند بن .

فردوسی .


گر بدیدی تن چو کوه تو را
به نبرد اندرون نبیره ٔسام

فرخی .


برآمد مر آن شاه را روزگار
پسرْش از پس او شده شهریار
پسر نیز رفته به راه پدر
نبیره ببسته به جایش کمر.

اسدی .


به هر طرف که تو از حمله گرز برداری
بخیزد احسنت از تربت نبیره ٔ سام .

مسعودسعد.


|| پسر دختر :
بدوگفت پور سیاوش رد
توئی ای پسندیده ٔ پرخرد
نبیره ی ْ سپهدار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه .

فردوسی .


ز مادر نبیره ی ْ شمیران شهم
ز هر گونه ای با خرد همرهم .

فردوسی .


و بوبکر عبداﷲ که نبیره ٔ امیر خلف بودی از سوی دختر. (تاریخ سیستان ).
با دختر و داماد و نبیره به جهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان ؟

ناصرخسرو.


گفتا که منم امام و میراث
بستد ز نبیرگان و دختر.

ناصرخسرو.


|| فرزند فرزند فرزند. بطن سوم . پشت سوم . (یادداشت مؤلف ) :
چگونه نباشیم امروز شاد
که داماد ما شد نبیره ی ْ قباد.

فردوسی .


|| فرزندزاده هرچند که دور باشد. (یادداشت مؤلف ). نسل هرچند که دور باشد :
نبیره ی ْ سماعیل نیک اختر است
که پور براهیم پیغمبر است .

فردوسی .


به ایران پس از رستم پیلتن
سرافراز لشکر منم زَانجمن
نبیره ی ْ منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندر آورد زیر.

فردوسی .


نبیره ی ْ فریدون به تاج ونگین
سر سروران شاه توران زمین .

فردوسی .


ای سربه سر تکلف وی سربه سر سلف
ابلیس را نبیره و نمرود را خلف .

بهرامی .


معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیره ٔ زهرا شد.

ناصرخسرو.


ای نبیره ی ْ آنکه زو شد در جهان خیبر سمر
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی .

ناصرخسرو.


داد من بی گمان به حق بدهی
روز حشر از نبیره ٔ عباس .

ناصرخسرو.


هست بنده نبیره ٔ آدم
در همه چیز اثر کند انساب .

سوزنی .


ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به ازمسند نیا دیدن ؟

سوزنی .


شاد باش ای نتیجه ٔ حیدر
دیر زی ای نبیره ٔ رستم .

سوزنی .


دوش دیدم به خواب آدم را
دست حوا گرفته اندر دست
گفتمش سوزنی نبیره ٔ توست
گفت حوا به سه طلاق ار هست .

حمیدالدین بخارائی .


|| در تداول فارسی امروز، فرزند نتیجه را نبیره گویند، یعنی پشت چهارم را بدین ترتیب : 1- فرزند 2- نوه 3- نتیجه 4- نبیره 5- نبینه . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) خفیه . پنهان . (برهان قاطع)(ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نبهره است . (از حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).

فرهنگ عمید

۱. فرزند نوه.
۲. [قدیمی] فرزندزاده، فرزندِ فرزند.

دانشنامه عمومی

نبیره (یمن). نبیره به عربی ( النبیره )، دهستانی است در عزلهٔ (حصبان در ناحیهٔ (المسرح)، از توابع استان بیضاء در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ پنجم، وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن ( ۹۸۹ ) نفر (۱۹ خانوار) می باشد.این دهستان در پایهٔ کو (جبل صبر) واقع شده است.

گویش مازنی

/nabire/ فرزند نتیجه – نوه ی نوه

فرزند نتیجه – نوه ی نوه


پیشنهاد کاربران

نبیره: در پهلوی نپیرگ napīrag بوده است . به معنی نوه
( ( سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکین و گندآوری. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 248. )



کلمات دیگر: