کلمه جو
صفحه اصلی

مشکی


مترادف مشکی : تار، تیره، سیاه، قره

متضاد مشکی : سفید

فارسی به انگلیسی

black, musk-coloured, musky

black


black, musky


فارسی به عربی

غراب

مترادف و متضاد

black (صفت)
زشت، تاریک، سیاه، مشکی، سیاه رنگ، تیره، چرک و کثیف، تهدید امیز

raven (صفت)
مشکی

تار، تیره، سیاه، قره ≠ سفید


فرهنگ فارسی

۱- ( صفت ) منسوب به مشک آغشته به مشک ۲- برنگ سیاه سیاه رنگ . ۳- ( اسم ) رنگ سیاه .
اسمش امیر محمود از سادات آندیار است دکان سنگفروشی داشته .

فرهنگ معین

(مِ ) (ص نسب . ) تیره رنگ ، سیاه .

لغت نامه دهخدا

مشکی . [ م َ کی ی ] (ع ص ) گله کرده شده . (ناظم الاطباء).


مشکی. [ م ُ / م ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به مشک. به مشک آغشته. || سرخ تیره مایل به سیاهی. ( ناظم الاطباء ). سیاه. اسود. لیکن گویا در اول این کلمه بر سرخی که به سیاهی زند اطلاق میشده است. ( یادداشت مؤلف ) :
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم.
فردوسی.

مشکی. [ م ُ ] ( ع ص ) تسلی دهنده و خاموش کننده زاری و فغان را. ( ناظم الاطباء ). دورکننده شکایت و گله کسی را. ( آنندراج ).

مشکی. [ م َ کی ی ] ( ع ص ) گله کرده شده. ( ناظم الاطباء ).

مشکی. [ م ُ / م ِ ] ( اِخ ) صادقی کتابدار درباره او نویسد:... علت اختیار این تخلص آن است که قدری سیاه چرده است. در درگاه مسجد جامع اصفهان... محل باصفایی ترتیب داده که تکیه گاه ارباب فهم و بخصوص شعر است. طبع شعرش چنین است :
وگر از سادگی جویم وصال پاکدامانی
که بر گرد خیالش آرزو دشوار میگردد
دهد از کفر مشکی مژده اکنون بت پرستان را
که ایمان میگذارد طالب زنار میگردد.
( از مجمعالخواص ص 238 ).

مشکی. [ م ُ ] ( اِخ ) اسمش امیر محمود از سادات آن دیار [ تبریز ] است. دکان سنگفروشی داشته. از اوست :
به فکر آن میان امشب دل صد ناتوان گم شد
دل یک یک به دست آمد دل من زآن میان گم شد.
( از آتشکده آذر چ شهیدی ص 35 ).
معاصر او سام میرزا صفوی نویسد: محمود مشکی از شهر تبریز است و در شعر خصوصاً در قصیده و غزل طبعش خوب بوده. از اوست :
بر سر کوی تو آئین دگر خواهم نهاد
پا نهند آنجا من بیچاره سر خواهم نهاد.
( از تحفه سامی ص 117 ).

مشکی . [ م ُ ] (اِخ ) اسمش امیر محمود از سادات آن دیار [ تبریز ] است . دکان سنگفروشی داشته . از اوست :
به فکر آن میان امشب دل صد ناتوان گم شد
دل یک یک به دست آمد دل من زآن میان گم شد.

(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 35).


معاصر او سام میرزا صفوی نویسد: محمود مشکی از شهر تبریز است و در شعر خصوصاً در قصیده و غزل طبعش خوب بوده . از اوست :
بر سر کوی تو آئین دگر خواهم نهاد
پا نهند آنجا من بیچاره سر خواهم نهاد.

(از تحفه ٔ سامی ص 117).



مشکی . [ م ُ ] (ع ص ) تسلی دهنده و خاموش کننده زاری و فغان را. (ناظم الاطباء). دورکننده شکایت و گله ٔ کسی را. (آنندراج ).


مشکی . [ م ُ / م ِ ] (اِخ ) صادقی کتابدار درباره ٔ او نویسد: ... علت اختیار این تخلص آن است که قدری سیاه چرده است . در درگاه مسجد جامع اصفهان ... محل باصفایی ترتیب داده که تکیه گاه ارباب فهم و بخصوص شعر است . طبع شعرش چنین است :
وگر از سادگی جویم وصال پاکدامانی
که بر گرد خیالش آرزو دشوار میگردد
دهد از کفر مشکی مژده اکنون بت پرستان را
که ایمان میگذارد طالب زنار میگردد.

(از مجمعالخواص ص 238).



مشکی . [ م ُ / م ِ ] (ص نسبی ) منسوب به مشک . به مشک آغشته . || سرخ تیره ٔ مایل به سیاهی . (ناظم الاطباء). سیاه . اسود. لیکن گویا در اول این کلمه بر سرخی که به سیاهی زند اطلاق میشده است . (یادداشت مؤلف ) :
اگر غم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم .

فردوسی .



فرهنگ عمید

تهیه شده در مَشک.
۱. سیاه.
۲. (صفت نسبی ) به رنگ مشک.

تهیه‌شده در مَشک.


۱. سیاه.
۲. (صفت نسبی) به رنگ مشک.


دانشنامه عمومی

مشکی (استان لهستان بزرگ تر). مشکی (به لاتین: Myszki) یک روستا در لهستان است که در گمینا کیشکووو واقع شده است.
فهرست شهرهای لهستان

جدول کلمات

سیاه

پیشنهاد کاربران

تار، تیره، سیاه، قره

فرشته مشکی


کلمات دیگر: