دوخته
فارسی به انگلیسی
ready-made
فرهنگ فارسی
دوشیده .
لغت نامه دهخدا
دوخته. [ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) خیاطی شده. ( ناظم الاطباء ). مکتوب. کتیب : حلبه ؛ تعویذ دوخته در چرم. ( منتهی الارب ). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط؛ جامه دوخته شده. ( منتهی الارب ). فتق ؛ دوخته بازکردن. ( تاج المصادر بیهقی ) :
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمه ٔدوزخ.
- بردوخته ؛ دوخته. خیاطت شده :
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
|| بخیه شده. ( ناظم الاطباء ). || محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده :
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته.
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته.
به زنجیر زرین دهان دوخته.
چشم بد از دیدن آن دوخته.
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته.
دوخته. [ ت َ/ ت ِ ] ( ن مف ) دوشیده. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). دوشیده شده. ( منتهی الارب ) ( یادداشت مؤلف ): النخیرة؛ شیر بز و میش بر هم دوخته. ( مهذب الاسماء ).
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمه ٔدوزخ.
عنصری.
- نادوخته ؛ دوخته نشده ؛ جامه های دوخته و نادوخته : پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445 ). رجوع به ماده نادوخته در جای خود شود.- بردوخته ؛ دوخته. خیاطت شده :
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته.
نظامی.
- جامه یا لباس دوخته ؛ لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.|| بخیه شده. ( ناظم الاطباء ). || محکم شده استوارکرده. متصل کرده. پیوندداده :
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته.
فردوسی.
حضیف ؛ نعل دوخته. ( منتهی الارب ). || به تیر و نیزه و امثال آن ، زره و جامه برتن چسبانده. ( یادداشت مؤلف ). انخراق ؛ دوخته شدن به نیزه. ( منتهی الارب ). || بسته. مقابل باز.فراهم آمده ، چنانکه چشم و لب و دهن. ( یادداشت مؤلف ): به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته.
فردوسی.
پلنگان و شیران آموخته به زنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی.
بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهن سگ به لقمه دوخته به.سعدی ( گلستان ).
- دوخته چشم ؛ که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند : چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
خاقانی.
|| بسته. دربند. بندی. ( یادداشت مؤلف ) : آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
مسعودسعد.
|| پیوسته. دمادم. متصل. پی درپی. ( یادداشت مؤلف ): ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته.
فردوسی.
|| اندوده شده و نصب شده. ( ناظم الاطباء ).دوخته. [ ت َ/ ت ِ ] ( ن مف ) دوشیده. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). دوشیده شده. ( منتهی الارب ) ( یادداشت مؤلف ): النخیرة؛ شیر بز و میش بر هم دوخته. ( مهذب الاسماء ).
دوخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) اندوخته . (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده . توخته . رجوع به دوختن شود. || جمعشده . (منتهی الارب ). || اداکرده و گزارده . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ). توخته . رجوع به دوختن در همه ٔ معانی شود.
دوخته . [ ت َ/ ت ِ ] (ن مف ) دوشیده . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). دوشیده شده . (منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ): النخیرة؛ شیر بز و میش بر هم دوخته . (مهذب الاسماء).
دوخته . [ت َ / ت ِ ] (ن مف ) خیاطی شده . (ناظم الاطباء). مکتوب . کتیب : حلبه ؛ تعویذ دوخته در چرم . (منتهی الارب ). و ثوب مخیط. ثوب مخیوط؛ جامه ٔ دوخته شده . (منتهی الارب ). فتق ؛ دوخته بازکردن . (تاج المصادر بیهقی ) :
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمه ٔدوزخ .
- نادوخته ؛ دوخته نشده ؛ جامه های دوخته و نادوخته : پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به ماده ٔ نادوخته در جای خود شود.
- بردوخته ؛ دوخته . خیاطت شده :
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته .
- جامه یا لباس دوخته ؛ لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.
|| بخیه شده . (ناظم الاطباء). || محکم شده استوارکرده . متصل کرده . پیوندداده :
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته .
حضیف ؛ نعل دوخته . (منتهی الارب ). || به تیر و نیزه و امثال آن ، زره و جامه برتن چسبانده . (یادداشت مؤلف ). انخراق ؛ دوخته شدن به نیزه . (منتهی الارب ). || بسته . مقابل باز.فراهم آمده ، چنانکه چشم و لب و دهن . (یادداشت مؤلف ):
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته .
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهان دوخته .
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته .
دهن سگ به لقمه دوخته به .
- دوخته چشم ؛ که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند :
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
|| بسته . دربند. بندی . (یادداشت مؤلف ) :
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
|| پیوسته . دمادم . متصل . پی درپی . (یادداشت مؤلف ):
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته .
|| اندوده شده و نصب شده . (ناظم الاطباء).
بیوفا هست دوخته به دو نخ
بیوفا هست هیمه ٔدوزخ .
عنصری .
- نادوخته ؛ دوخته نشده ؛ جامه های دوخته و نادوخته : پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند جامه های دوخته و نادوخته .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). رجوع به ماده ٔ نادوخته در جای خود شود.
- بردوخته ؛ دوخته . خیاطت شده :
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته .
نظامی .
- جامه یا لباس دوخته ؛ لباسی که به تن شخص آزمایش نشده باشد و شخص آماده و حاضر آن را از دوخته فروش بخرد و بپوشد.
|| بخیه شده . (ناظم الاطباء). || محکم شده استوارکرده . متصل کرده . پیوندداده :
به سیخ و به مس درزها دوخته
سوار و تن باره افروخته .
فردوسی .
حضیف ؛ نعل دوخته . (منتهی الارب ). || به تیر و نیزه و امثال آن ، زره و جامه برتن چسبانده . (یادداشت مؤلف ). انخراق ؛ دوخته شدن به نیزه . (منتهی الارب ). || بسته . مقابل باز.فراهم آمده ، چنانکه چشم و لب و دهن . (یادداشت مؤلف ):
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته .
فردوسی .
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهان دوخته .
فردوسی .
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته .
نظامی .
دهن سگ به لقمه دوخته به .
سعدی (گلستان ).
- دوخته چشم ؛ که چشم وی را با چیزی پوشیده و بسته باشند، چنانکه باز را کلاهکی بر سر قرار دهند که چشم وی را بپوشاند و به هنگام شکار بردارند :
چو با شه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی به ریسمان قضا.
خاقانی .
|| بسته . دربند. بندی . (یادداشت مؤلف ) :
آن دوخته گاهم چو باز خواهد
وآن کوفته گاهم چو مار دارد.
مسعودسعد.
|| پیوسته . دمادم . متصل . پی درپی . (یادداشت مؤلف ):
ز گوهر یمن گشته افروخته
عماری یک اندر دگر دوخته .
فردوسی .
|| اندوده شده و نصب شده . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
آنچه با نخ و سوزن به هم پیوسته و سرهم شده باشد.
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] شیء خیاطی شده را دوخته گویند. از آن در بابهای طهارت و حج سخن گفته اند.
دوخته بودن کفن مکروه است و در صورت نیاز به دوختن، بنابر مشهور مستحب است با نخ گرفته شده از کفن دوخته شود.
پوشیدن لباس دوخته بر مرد محرم
پوشیدن لباس دوخته بر مرد مُحرم حرام و موجب ثبوت کفّاره (یک گوسفند) است.
پوشیدن لباس دوخته بعد از اعمال
پوشیدن لباس دوخته برای حاجی پس از به جا آوردن اعمال روز دهم ذیحجه و خروج از احرام و قبل از انجام دادن طواف زیارت، مکروه و ترک آن مستحب است.
پوشیدن لباس دوخته بر زن محرم
...
دوخته بودن کفن مکروه است و در صورت نیاز به دوختن، بنابر مشهور مستحب است با نخ گرفته شده از کفن دوخته شود.
پوشیدن لباس دوخته بر مرد محرم
پوشیدن لباس دوخته بر مرد مُحرم حرام و موجب ثبوت کفّاره (یک گوسفند) است.
پوشیدن لباس دوخته بعد از اعمال
پوشیدن لباس دوخته برای حاجی پس از به جا آوردن اعمال روز دهم ذیحجه و خروج از احرام و قبل از انجام دادن طواف زیارت، مکروه و ترک آن مستحب است.
پوشیدن لباس دوخته بر زن محرم
...
wikifeqh: دوخته
گویش اصفهانی
تکیه ای: vedašta
طاری: vâdašta
طامه ای: vedašti
طرقی: vâdašti
کشه ای: vâdašta
نطنزی: vedašta
گویش مازنی
/de vaKhte/ حیوان دوساله
حیوان دوساله
کلمات دیگر: