۱ - کسی که راه خود را گم کرده گم شده . ۲ - کسی که از طریق. صواب منحرف گردد ضال : ما را برندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه . ( حافظ ) ۳ - آنکه از دین حق عدول کرده ملحد .
گمره
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گمره.[ گ ُ رَه ْ ] ( ص مرکب ) مخفف گمراه. گم کرده راه. سرگشته. آواره. بی راه. ضال. ( ناظم الاطباء ) :
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب.
ز گم کردن راه سرگشته ام.
گمراه تری دلیل و رهبر.
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
بیشتر گمره و کمتر برهند.
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب.
عماره.
یکی گمره بخت برگشته ام ز گم کردن راه سرگشته ام.
فردوسی.
ای گمره خیره چون گرفتی گمراه تری دلیل و رهبر.
ناصرخسرو.
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت اوسر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
امیرمعزی.
با همه خلق جهان گرچه از آن بیشتر گمره و کمتر برهند.
سنایی.
رجوع به گمراه شود.کلمات دیگر: