کلمه جو
صفحه اصلی

سرار

فرهنگ فارسی

وادی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوات ریزد و دریاچه مانندی شود .

لغت نامه دهخدا

سرار. [ س َ ] ( ع اِ ) گزین نسب و خالص آن. || غوره خرما. || سرارالوادی ؛ بهترین جای وادی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

سرار. [ س ِ ] ( ع اِ ) شکنهای کف دست و پیشانی و اَسِرّة جمع آن است. ( منتهی الارب ). خط پیشانی و کف دست. ج ، اسراء، اسره. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || آنچه بریده شود از ناف کودک . || آخرین شب از ماه. ( منتهی الارب ) . محاق : محاق و وقت پنهانی نور [ یعنی ماه را ] بتازی سرار خوانند از بهر آن. ( التفهیم ابوریحان بیرونی ).
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار.
کمال الدین اسماعیل.
|| ( اصطلاح عرفان ) عبارت از محاق سالک است در حق در موقع وصول تمام. ( فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات صوفیه ).

سرار. [ س ِ ] ( ع مص ) با کسی راز گفتن. ( مجمل اللغة ). مسارة. با کسی راز کردن. ( المصادر زوزنی ) :
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین هم برمدار.
مولوی.
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار.
مولوی.

سرار. [ س َ ] ( اِخ ) وادیی است در بطن حله. ( منتهی الارب ).

سرار. [س ِ ] ( اِخ ) موضعی است به بلاد عقیم. ( منتهی الارب ).

سرار. [ س ِ ] ( اِخ ) موضعی است به حجاز. ( منتهی الارب ).

سرار. [ س ِ ] ( اِخ ) وادیی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوان ریزد و دریاچه مانندی شود. ( از معجم البلدان ).

سرار. [ س َ ] (اِخ ) وادیی است در بطن حله . (منتهی الارب ).


سرار. [ س َ ] (ع اِ) گزین نسب و خالص آن . || غوره ٔ خرما. || سرارالوادی ؛ بهترین جای وادی . (آنندراج ) (منتهی الارب ).


سرار. [ س ِ ] (اِخ ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب ).


سرار. [ س ِ ] (اِخ ) وادیی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوان ریزد و دریاچه مانندی شود. (از معجم البلدان ).


سرار. [ س ِ ] (ع اِ) شکنهای کف دست و پیشانی و اَسِرّة جمع آن است . (منتهی الارب ). خط پیشانی و کف دست . ج ، اسراء، اسره . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || آنچه بریده شود از ناف کودک . || آخرین شب از ماه . (منتهی الارب ) . محاق : محاق و وقت پنهانی نور [ یعنی ماه را ] بتازی سرار خوانند از بهر آن . (التفهیم ابوریحان بیرونی ).
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار.

کمال الدین اسماعیل .


|| (اصطلاح عرفان ) عبارت از محاق سالک است در حق در موقع وصول تمام . (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات صوفیه ).

سرار. [ س ِ ] (ع مص ) با کسی راز گفتن . (مجمل اللغة). مسارة. با کسی راز کردن . (المصادر زوزنی ) :
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین هم برمدار.

مولوی .


تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار.

مولوی .



سرار. [س ِ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد عقیم . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. نسب خالص و گزیده.
۲. شب آخر ماه.

گویش مازنی

( سرآر ) /sar aar/ بخور


کلمات دیگر: