کلمه جو
صفحه اصلی

فرقت


مترادف فرقت : جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجر، هجران

متضاد فرقت : وصال، وصل

فارسی به انگلیسی

frigate

فارسی به عربی

فرقاطة

مترادف و متضاد

frigate (اسم)
کشتی بادبان دار، فرقت، نوعی قایق پارویی

جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجر، هجران ≠ وصال، وصل


فرهنگ فارسی

فراق، جدایی
( اسم ) جدایی مفارقت دوری .

فرهنگ معین

(فِ قَ ) [ ع . فرقة ] (اِ. ) نک فرقه .
(فُ قَ ) [ ع . فرقة ] (اِمص . ) جدایی ، دوری .

(فِ قَ) [ ع . فرقة ] (اِ.) نک فرقه .


(فُ قَ) [ ع . فرقة ] (اِمص .) جدایی ، دوری .


لغت نامه دهخدا

فرقت. [ف ُ ق َ ] ( ع اِمص ) فرقة. جدایی و مفارقت. ( ناظم الاطباء ). مقابل وصل. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
کیست کز وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید؟
دقیقی.
ز آرزوی بچه رز دل او خسته و ریش
گفت کِم صبر نمانده ست در این فرقت بیش
رفت سوی رَز با تاختنی و خَبَبی.
منوچهری.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت دوست
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 196 ).
دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش از او، نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
چوخاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آبم لب خشک و دیده تر دارد.
مسعودسعد.
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.
مسعودسعد.
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد.
خاقانی.
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود میبریم.
خاقانی.
این همه زنگار غم بر آینه دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند.
خاقانی.
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم.
سعدی.
خون جگرم ز فرقت دوست
از دیده روانه در کنار است.
سعدی.
رجوع به فرقة شود.

فرقة. [ ف ِ ق َ ] ( ع اِ ) خیک نیک پر که تا قدری از آن فارغ نکنند دوغ زدن نتوانند. || گروه مردم. ج ، فِرَق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج ، افارقة. جج ، افراق. جمع جمعالجمع، افاریق. ( از منتهی الارب ). جمع در شعر به صورت افارق ، افراق و افاریق آمده است. ( اقرب الموارد ) :
فوج علما فرقه اولاد رسول اند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید.
ناصرخسرو.
خلق هفتادوسه فرقه کرده هفتادوسه حج
انسی و جنی و شیطان و مسلمان دیده اند.
خاقانی.
فرقه ای که از دین عاطل باشند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- فرقه زدن ؛ راه گروهی را رفتن و اصطلاحاً در معنی فسق و فجور و منهیات به کار رود.

فرقة. [ ف ُ ق َ ] ( ع اِمص ) جدائی. اسم است مفارقت را. ( منتهی الارب ). اسم به معنی افتراق. ( اقرب الموارد ). فرقت. رجوع به فرقت شود.

فرقة. [ ف َ رِ ق َ ] ( ع ص ) پراکنده گیاه : ارض فَرِقة؛ زمین پراکنده گیاه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرقت . [ف ُ ق َ ] (ع اِمص ) فرقة. جدایی و مفارقت . (ناظم الاطباء). مقابل وصل . (یادداشت به خط مؤلف ) :
کیست کز وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید؟

دقیقی .


ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش
گفت کِم صبر نمانده ست در این فرقت بیش
رفت سوی رَز با تاختنی و خَبَبی .

منوچهری .


دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت دوست
دو دیده همچو به چرخشت دانه ٔ انگور.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 196).


دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش از او، نه غمی شو ز فرقتش .

ناصرخسرو.


چوخاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آبم لب خشک و دیده تر دارد.

مسعودسعد.


ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.

مسعودسعد.


بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد.

خاقانی .


داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود میبریم .

خاقانی .


این همه زنگار غم بر آینه ٔ دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند.

خاقانی .


مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم .

سعدی .


خون جگرم ز فرقت دوست
از دیده روانه در کنار است .

سعدی .


رجوع به فرقة شود.

فرهنگ عمید

فراق، جدایی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَرَّقْتَ: جدایی انداختی - تفرقه ایجاد کردی
معنی فَرَغْتَ: فارغ شدی - فراغت یافتی
معنی فِرْقَةٍ: گروه - قسمت
ریشه کلمه:
فرق (۷۲ بار)


کلمات دیگر: