فراق . [ ف ِ
/ ف َ ] (ع مص ) جدایی . دوری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ). از هم جدا شدن . به فتح هم آمده است : هذا فراق بینی و بینک . (قرآن
78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال
: به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی .
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج .
آغاجی .
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت گبست .
اورمزدی .
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب .
طیان .
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق .
منوچهری .
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی .
ابوالفرج رونی .
لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه ).
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟
دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟
خاقانی .
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید.
خاقانی .
در پای فراق تو شوم کشته
چون وصل تو دسترس نمی آید.
عطار.
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده ای را بیت الاحزان باختن .
عطار(دیوان ص 482).
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق .
مولوی .
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی (گلستان ).
گفت هذا فراق یا موسی
چون تویی بی وفاق یا موسی .
اوحدی .
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت .
حافظ.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق .
حافظ.
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال توبوده ام .
جغتایی .
|| (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق ، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی )
: فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم
مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم .
امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم ).