کلمه جو
صفحه اصلی

فرا


مترادف فرا : بالا، فوق، ماورا، ورا، پیش، نزد، نزدیک، بلند، عالی، گورخر

فارسی به انگلیسی

meta-, sur-

forward and backward, up and down, near and far


فرهنگ اسم ها

اسم: فرا (دختر) (فارسی) (تلفظ: farrā) (فارسی: فَرّا) (انگلیسی: farra)
معنی: برخوردار از فرّ ایزدی، [فرّ ( اوستایی ) = فروغ یا موهبت ایزدی، ا ( پسوند نسبت ) ]، منسوب به فرّ، که هر کس از آن بهره مند شود، برازنده ی سالاری و فرمانروایی گردد و به شهریاری رسد و آسایش گر و دادگر شود

مترادف و متضاد

ultra- (پیشوند)
فرا، ماورا، برتر از، ثغور، ماورا حدود، ماورا فضا

بالا، فوق، ماورا، ورا


پیش، نزد، نزدیک


بلند، عالی


گورخر


۱. بالا، فوق، ماورا، ورا
۲. پیش، نزد، نزدیک
۳. بلند، عالی
۴. گورخر


فرهنگ فارسی

پیشوندکه دراول کلمه آیدومعنی سوی وطرف وپیش ونزدوبروبالاوروی میدهدمثل فراتر، فراخورفراخواندنفرارسیدنفراگرفتن
( اسم ) گورخر .
نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمی شود .

فرهنگ معین

(فَ رّ ) [ ع . فرُاء ] (ص . ) ۱ - پوستین دوز، پوستین فروش . ۲ - پوست پیرا، واتگر.
(فَ ) [ ع . = فراء ] (اِ. ) گورخر.
(فَ ) [ اوس . ] ۱ - (پ ی ش . ) بر سر فعل درآید و آن در اصل به معنی به ، به سوی ، در باشد: فرارو. ۲ - (حراض . ) نزد، نزدیک : فرااو رفتم . ۳ - به ، با. ۴ - سوی ،جانب . ۵ - (ص . )بلند، عالی . ۶ - در میان : فراچنگ . ۷ - دورتر یا بالاتر: فراتر. ۸ - پیرامون ، گر

(فَ رّ) [ ع . فرُاء ] (ص .) 1 - پوستین دوز، پوستین فروش . 2 - پوست پیرا، واتگر.


(فَ) [ ع . = فراء ] (اِ.) گورخر.


(فَ) [ اوس . ] 1 - (پ ی ش .) بر سر فعل درآید و آن در اصل به معنی به ، به سوی ، در باشد: فرارو. 2 - (حراض .) نزد، نزدیک : فرااو رفتم . 3 - به ، با. 4 - سوی ،جانب . 5 - (ص .)بلند، عالی . 6 - در میان : فراچنگ . 7 - دورتر یا بالاتر: فراتر. 8 - پیرامون ، گرداگرد: فرابار.


لغت نامه دهخدا

فرا. [ ف َ ] ( حرف اضافه ) نزدِ. نزدیک. پیش : فرا او رفتم ؛ پیش او رفتم. ( یادداشت بخط مؤلف ). سوی. طرف. جانب. ( برهان ) :
به حبل ستایش فرا چَه ْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی ( بوستان ).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه من خوابت هست ؟
حافظ.
|| ( اِ )کنج و گوشه. ( برهان ). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || ( ص ) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه ؛ بلندپایه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.
فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. ( برهان ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.
سعدی.
|| ( حرف اضافه ) بَِ ( به ). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت : کن و مکن ! ( تاریخ بیهقی ).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدره دینار به صوفی سپرد.
نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.
سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی.
|| در :
فروماند تو را آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.
نظامی.

فرا. [ ف َ ] ( ع اِ ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. ( فهرست مخزن الادویه ) ( اقرب الموارد ).
- امثال :
کل الصید فی جوف الفرا ؛ مثل است ، یعنی هر صیدی در فرا هست. و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیه نیازمندیهای خویش بی اعتنا است. ( از اقرب الموارد ).

فرا. [ ف َ ] ( اِخ ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. ( از مازندران و استرآباد ترجمه فارسی ص 156 ).

فرا. [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از دهکده های دهستان پریجان سوادکوه در مازندران که اکنون بدین نام شناخته نمیشود. (از مازندران و استرآباد ترجمه ٔ فارسی ص 156).


فرا. [ ف َ ] (حرف اضافه ) نزدِ. نزدیک . پیش : فرا او رفتم ؛ پیش او رفتم . (یادداشت بخط مؤلف ). سوی . طرف . جانب . (برهان ) :
به حبل ستایش فرا چَه ْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.

سعدی (بوستان ).


سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینه ٔ من خوابت هست ؟

حافظ.


|| (اِ)کنج و گوشه . (برهان ). || بالا و بلندی . رجوع به فراز شود. || (ص ) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه ؛ بلندپایه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای .

فرخی .


رجوع به فراز شود.
|| نزدیک . || دور. (برهان ) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.

سعدی .


|| (حرف اضافه ) بَِ (به ). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت : کن و مکن ! (تاریخ بیهقی ).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدره ٔ دینار به صوفی سپرد.

نظامی .


که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش .

سعدی .


به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.

سعدی .


|| در :
فروماند تو را آلوده ٔ خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش .

نظامی .



فرا. [ ف َ ] (ع اِ) گورخر که فراء و حمارالوحش نامند. (فهرست مخزن الادویه ) (اقرب الموارد).
- امثال :
کل الصید فی جوف الفرا ؛ مثل است ، یعنی هر صیدی در فرا هست . و مثل آورده میشود برای کسی که نیازمندیهای بسیار دارد و یکی از آنها که بزرگتر است برآورده شود و در آن هنگام این مثال برایش گفته میشود یا هنگامی گفته شود که شخص به از دست رفتن بقیه ٔ نیازمندیهای خویش بی اعتنا است . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دورتر، بالاتر، آن سوتر: فرابنفش، فراطبیعی.
۲. [قدیمی] در: این همه محنت که فراپیش ماست / اینت صبوری که دل ریش ماست (نظامی۱: ۶۲ ).
۳. [قدیمی] نزدیکِ، نزدِ: سر فراگوش من آورد به آواز حزین / گفت کای عاشق دیرینهٴ من خوابت هست؟ (حافظ: ۶۰ ).
۴. [قدیمی] به سویِ، جانبِ.
۵. [قدیمی] به: سیم را فرا او سپرد.
۶. [قدیمی] بر: شحنهٴ مست آمده در کوی من / زد لگدی چند فراروی من (نظامی۱: ۴۸ ).
۷. (پیشوند ) [قدیمی] «ب»، «بر»، و مانند آن (در ترکیب با افعال ): که گفت آن روی شهرآشوب بنمای / چو بنمودی دگر بارش فراپوش (سعدی۲: ۴۷۲ ).

پیشنهاد کاربران

برتری، روی، بالا.

فرا همانند ورا می تواند به کار رود.
همان گونه که می گوییم ورای چیزی می توان گفت فرای چیزی.
ورای سخن، فرای سخن

فرای همچون ورای

برتر

فرا = ورا، رها، آزاد = Free

فرا میتواند فر آ باشد فر یعنی شکوه ، آ یعنی باز گشت ، آمدن، در کل یعنی، بازگشت شکوه

واژه ی ( فَر، فَرا ) و دگرریختهای آن در زبانهای گوناگون:
اوستایی: FRA، PAIRI
پارسی باستان: PARIY، PARI، PER
پهلوی: FRA
سانسکریت:PRA، PARI
ارمنی :HRA
یونانی :PERI
لاتین:PER، PERI، PRO
گوتیک :FAIR، FRA
آلمانی کهن : PARIY، VER، FIR
پروسی کهن :PER، PRA
و. . .
در زبان آلمانیِ کنونی نیز بمانند پارسی به فراوانی تکواژ ( ver ) به عنوان پیشوندِ کارواژه بکار می رود:
نمونه آلمانی: verschaffen، versuchen و. . .
نمونه پارسی:فراختن ( فرآزیدن ) ، فرسودن، فرساییدن، فرکندن، فرجامیدن و. . .


کلمات دیگر: