کلمه جو
صفحه اصلی

فتور


مترادف فتور : بیحالی، سستی، ضعف، وهن، آرامی، کندی، کوتاهی

فارسی به انگلیسی

languor, tepidity, rage, height, langour

langour, tepidity


فارسی به عربی

احباط , اعیاء , ضعف

مترادف و متضاد

weariness (اسم)
بیزاری، فتور، خستگی، ستوه، ماندگی

weakness (اسم)
سستی، فتور، ضعف، ناتوانی، عیب، نقص، عجز، عدم ثبات، بی اساسی، فترت، بی بنیه گی

mollification (اسم)
دلجویی، تسکین، فتور، خمود، نرم کردن

assuagement (اسم)
تخفیف، تسکین، فرونشانی، فتور، خمود

languor (اسم)
فتور، ضعف، خستگی، ماندگی

fatigue (اسم)
رنج، فتور، خستگی، کوفتگی، فروماندگی، فرسودگی، ستوه، ماندگی

discouragement (اسم)
فتور، یاس، دلسردی

tiredness (اسم)
فتور، خستگی

بیحالی، سستی، ضعف، وهن


آرامی، کندی


کوتاهی


۱. بیحالی، سستی، ضعف، وهن
۲. آرامی، کندی
۳. کوتاهی


فرهنگ فارسی

آرام شدن، سست شدن، آرامی پس ازتندی وسختی، سستی وبیحالی، کندی
( مصدر ) ۱ - آرمیدن آب بعد از جوشش ۲ - آرام شدن پس از تندی نرم شدن بعد از سختی ۳ - سست شدن ۴ - ( اسم ) سستی ضعف ۵ - کندی آرامی .
سمک . فتره

فرهنگ معین

(فُ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) آرام شدن ، سست شدن . ۲ - آرام شدن پس از تندی و سختی . ۳ - (اِمص . ) بی حا لی ، ضعف . ۴ - کندی ، آرامی .

لغت نامه دهخدا

فتور. [ ] (یونانی ، اِ) سمک . (فهرست مخزن الادویه ). فترة. رجوع به فترة شود.


فتور. [ ف ُ ] (اِخ ) مسقطالرأس بلعام است که بر نهر فرات واقع بود. (قاموس کتاب مقدس ).


فتور. [ ف ُ] ( ع مص ) آرمیدن آب سپس جوشش. ( منتهی الارب ). آرمیدن حرارت آب. ( اقرب الموارد ). رجوع به فتر و فاتر شود. || آرام شدن پس از تندی ، و نرم شدن بعد از سختی. ( اقرب الموارد ). سستی آوردن بعدِ درشتی. ( منتهی الارب ). || سست و نرم گردیدن بندها. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) انکسار. ( بحر الجواهر ). || سستی. ضعف. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
در زمانه گر فتوری هست در کار من است
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس.
ظهیر فاریابی.
آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا دراندازم در ایشان صد فتور.
مولوی.
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم.
سعدی.

فتور. [ ] ( یونانی ، اِ ) سمک. ( فهرست مخزن الادویه ). فترة. رجوع به فترة شود.

فتور. [ ف ُ ] ( اِخ ) مسقطالرأس بلعام است که بر نهر فرات واقع بود. ( قاموس کتاب مقدس ).

فتور. [ ف ُ] (ع مص ) آرمیدن آب سپس جوشش . (منتهی الارب ). آرمیدن حرارت آب . (اقرب الموارد). رجوع به فتر و فاتر شود. || آرام شدن پس از تندی ، و نرم شدن بعد از سختی . (اقرب الموارد). سستی آوردن بعدِ درشتی . (منتهی الارب ). || سست و نرم گردیدن بندها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام . (منتهی الارب ). || (اِمص ) انکسار. (بحر الجواهر). || سستی . ضعف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
در زمانه گر فتوری هست در کار من است
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس .

ظهیر فاریابی .


آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا دراندازم در ایشان صد فتور.

مولوی .


روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم .

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. سستی و بی حالی.
۲. [قدیمی] کمبود، نقصان.
۳. [قدیمی] کوتاهی.

گویش مازنی

/fetoor/ نوعی بیماری گاو که زیر گلویش متورم شود - سستی ۳نوعی نفرین

۱نوعی بیماری گاو که زیر گلویش متورم شود ۲سستی ۳نوعی نفرین ...


پیشنهاد کاربران

اهمال


کلمات دیگر: