کلمه جو
صفحه اصلی

فراوان


مترادف فراوان : انبوه، بابرکت، بس، بسیار، بی حد، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، شایگان، عدیده، کثیر، متراکم، معتنابه، وافر

متضاد فراوان : کم، نادر

فارسی به انگلیسی

abundant, in great supply, plentiful, much, a great deal, aplenty, richly, affluent, amply, bounteous, bumper, considerable, copious, divers, extensive, exuberant, long, fat, flush, myriad, free, galore, generous, incalculable, scores, lavish, liberal, luxuriant, wide, multitudinous, numerous, plenteous, prodigal, profuse, rampant, rife, sundry, superabundant, too, uncounted, voluminous, widespread

abundant, in great supply, much


richly, affluent, abundant, amply, bounteous, bumper, considerable, copious, divers, extensive, exuberant, long , fat, flush, myriad, free, galore, generous, incalculable, scores, lavish, liberal, lush, luxuriant, wide, much, multitudinous, numerous, plenteous, plentiful, plenty, prodigal, profuse, rampant, rife, sundry, superabundant, too, uncounted, voluminous, widespread


فارسی به عربی

جدا , غنی , کافی , کثیر , متحمس , مسرف , معطاء , مقیة , وفیر ، أَثِیث

مترادف و متضاد

many (صفت)
فراوان، متعدد، چندین

plenty (صفت)
فراوان، متعدد

large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

abundant (صفت)
فراوان، وافر، بسیار

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

plentiful (صفت)
فراوان، وافر

numerous (صفت)
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت

manifold (صفت)
فراوان، بسیار، زیاد، متعدد، چند برابر، چند تا، چند ظرفیتی

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

plural (صفت)
فراوان، جمعی، متعدد، صورت جمع، صیغه جمع

affluent (صفت)
فراوان، دولتمند

voluminous (صفت)
فراوان، بزرگ، انبوه، مفصل، جسیم، حجیم

ample (صفت)
وسیع، فراوان، مفصل، فراخ، بیش از اندازه، پر، پهناور، چیز عزیز و پربها

bounteous (صفت)
فراوان، سخی، سخاوتمند، بخشنده، باسخاوت، پربرکت، راد

exuberant (صفت)
فراوان، پربرکت، پر پشت

profuse (صفت)
فراوان، وافر، لبریز، سرشار

copious (صفت)
فراوان، زیاد

fulsome (صفت)
زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور

multiple (صفت)
فراوان، گوناگون، چند لا، متعدد، چندین، چند برابر، چندگانه، چند فاز

prolific (صفت)
فراوان، نیرومند، بارور، حاصلخیز، زایا، پرزا

umpteen (صفت)
فراوان، وافر، بی شمار، بی حد و حصر، متعدد، معتنی به

massed (صفت)
فراوان، متعدد

انبوه، بابرکت، بس، بسیار، بی‌حد، بی‌شمار، بی‌نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، شایگان، عدیده، کثیر، متراکم، معتنابه، وافر ≠ کم، نادر


فرهنگ فارسی

بسیار، زیاد، فراوانی:بسیاری، کثرت
۱ - ( صفت ) بسیار کثیر : لشکریان فراوان مال فراوان ۲ - عمیق ژرف : دریای فراوان نشود تیره بسنگ عارف که برنجد تنک آبست هنوز . ۳ - بحد وفور بکثرت بسیار : خوب دارید و فروان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .

فرهنگ معین

(فَ ) (ص . ) بسیار، زیاد.

لغت نامه دهخدا

فراوان. [ ف َ] ( ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است. ( از حاشیه برهان چ معین ). به بسیاری. به فراوانی. ( یادداشت به خط مؤلف ). به حد وفور. به طور فراوانی. ( ناظم الاطباء ) :
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.
رودکی.
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک.
منجیک.
زه ای کسایی ! احسنت ! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی.
سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه.
فردوسی.
فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای.
فردوسی.
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.
فردوسی.
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.
فرخی.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. ( تاریخ بیهقی ). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. ( تاریخ بیهقی ).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.
مسعودسعد.
مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است.
سنایی.
مبرتهای فراوان واجب داشت. ( کلیله و دمنه ).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده.
خاقانی.
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش.
خاقانی.
فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.
نظامی.
چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم.
عطار.
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز

فراوان . [ ف َ] (ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به بسیاری . به فراوانی . (یادداشت به خط مؤلف ). به حد وفور. به طور فراوانی . (ناظم الاطباء) :
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.

رودکی .


اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک .

منجیک .


زه ای کسایی ! احسنت ! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن .

کسایی .


سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه .

فردوسی .


فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای .

فردوسی .


به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه .

فردوسی .


پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان .

فرخی .


خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .

منوچهری .


دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان .

منوچهری .


خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. (تاریخ بیهقی ). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. (تاریخ بیهقی ).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال .

ناصرخسرو.


از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.

مسعودسعد.


مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است .

سنایی .


مبرتهای فراوان واجب داشت . (کلیله و دمنه ).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده .

خاقانی .


دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش .

خاقانی .


فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه .

نظامی .


چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم .

عطار.


چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت .

سعدی .


دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمررهزن امل است .

حافظ.


|| توانگر. مالدار. || گشاد. عریض . || ژرف . عمیق . || کافی و به قدر احتیاج .(ناظم الاطباء).
- فراوان خِرَد ؛ آنکه عقلش بسیار باشد :
که کهتر به که دارم و مه به مه
فراوان خِرَد باشم و روزبه .

فردوسی .


- فراوان خزینه ؛ آنکه گنج و خزاین بسیار دارد :
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است .

سعدی .


- فراوان خورش ؛ پرخور. شکم پرست :
نباشد فراوان خورش تندرست
بزرگ آنکه او تندرستی بجست .

فردوسی .


- فراوان سخن ؛ پرگوی و گزافه گوی :
کسی را که مغزش بود باشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب .

فردوسی .


فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش .

سعدی .


به خنده گفت که : سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری .

سعدی .


- فراوان شدن ؛ بسیار شدن :
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیردست .

فردوسی .


- فراوان شکیب ؛ آنکه شکیبایی بسیار دارد. صبور :
فراوان شکیب است و اندک سخن
گه راستی راست چون سروبن .

نظامی .


- فراوان طمع ؛ آنکه دارای توقع بسیار باشد. (ناظم الاطباء). طماع :
گروهی فراوان طمع، ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.

سعدی .


- فراوان غم ؛ آنکه غم و اندوه بسیار دارد:
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است .

سعدی .


- فراوان گناه ؛ آنکه بسیارگناه کرده باشد :
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش بی دستگاه .

فردوسی .


- فراوان هنر ؛ هنرمند. بسیارهنر. پرهنر :
دگر گفت مرد فراوان هنر
بکوشد که چهره نپوشد به زر.

فردوسی .


چو رستم پدید آید و زال زر
همان موبدان فراوان هنر.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. بسیار، زیاد.
۲. [قدیمی] عمیق.

دانشنامه عمومی

زیاد.


گویش اصفهانی

تکیه ای: ferâvun
طاری: ferâvun
طامه ای: ziyad / xeyli
طرقی: förâvun
کشه ای: ferâvun
نطنزی: ferâmun


واژه نامه بختیاریکا

به زار؛ ولمبَر

جدول کلمات

فت, بسیار

پیشنهاد کاربران


یعنی =بسیار بی حدو اندازه، بی نهایت بی شمار،

جمله= در شهر ها آدم فراوان هست.

بی نهایت

بار مثبت �فراوان� از کلمات زیر بیشتر است:
بسیار، بسی، زیاد، خیلی

وافر

بسیار

جزیل

فراوان: ریختی است پساوندی بر آمده از فرای frāy و فره freh در پهلوی به معنی بسیار . همین واژه را در " فربه " و " فربی ، که در پهلوی فریپه frapīh بوده است به معنی بسیارْ پیه ؛ آنکه پیه بسیار دارد .
( ( یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 213 )


انبوه، بابرکت، بس، بسیار، بی حد، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، شایگان، عدیده، کثیر، متراکم، معتنابه، وافر

ample

بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) . صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) . ملوک روزگار. . . با یکدیگر. . . عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیروان بیامد. . . با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. ( تاریخ بیهقی ) . نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. ( گلستان ) .
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.

- از اندازه بیرون ؛ بسیار. بیشتر. ( مؤید الفضلاء ) . بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان :
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.

از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .

فَت = فراوان.


کلمات دیگر: