کلمه جو
صفحه اصلی

فراغت


مترادف فراغت : آرامش، آزادی، آسایش، آسودگی، استراحت، فرصت، قرار، مجال، وقت

برابر پارسی : آسایش

فارسی به انگلیسی

leisure, ease, rest


disengagement, ease, leisure, respite, rest, vacation

فارسی به عربی

اغاثة , راحة , فرصة

مترادف و متضاد

آرامش، آزادی، آسایش، آسودگی، استراحت، فرصت، قرار


فرصت، مجال، وقت


۱. آرامش، آزادی، آسایش، آسودگی، استراحت، فرصت، قرار
۲. فرصت، مجال، وقت


rest (اسم)
سامان، استراحت، اسایش، نتیجه، باقی، باقی مانده، تکیه، رستی، بقایا، فراغت، تجدید قوا، سایرین، دیگران، الباقی، موقعیت سکون

relief (اسم)
کمک، تسکین، ترمیم، جبران، اعانه، برجستگی، بر جسته کاری، اسودگی، راحتی، جانشین، رسایی، ازادی، فراغت، حجاری برجسته، گره گشایی، اسایش خاطر، تشفی، خط بر جسته، رفع نگرانی

leisure (اسم)
فرصت، مجال، اسودگی، تن اسایی، فراغت، وقت کافی

rescue (اسم)
رهایی، خلاصی، فراغت، نجات

obviation (اسم)
از بین بردن، رفع، فراغت

leisure time (اسم)
فراغت

فرهنگ فارسی

بی تاب شدن، بی آرامی، ناشکیبایی، اضطراب، درفارسی به معنی آسودگی و آسایش و آسودگی ازکاروشغل میگویند
( مصدر ) پرداختن از فراغ ۲ - ( اسم ) آسایش استراحت آسودگی آرامش . توضیح در لغت عربی به معنی اضطراب است و فراغ به معنی آسایش است ولی در فارسی فصیحان آن را به معنی آسایش و آسودگی به کار برده اند : چو بر گفت این سخن شاپور هشیار فراغت خفته گشت و عشق بیدار . ( نظامی . خسرو شیرین ۳ ) ۵۴ - بی اعتنایی وارستگی ۴ - ( اسم ) فرصت مجال . یا فراغت حاصل کردن . ۱ - آسوده شدن ۲ - به پایان بردن کاری را ( درین معنی بااز آید )

فرهنگ معین

(فَ غَ ) [ ع . فراغة ] ۱ - (مص ل . ) بی - تاب شدن . ۲ - (اِمص . ) بی تابی ، ناشکیبایی . ۳ - در فارسی به معنی آسودگی ، آسایش .

لغت نامه دهخدا

فراغت . [ ف َ غ َ ] (ع مص ) پرداختن . فراغ . رجوع به فراغ شود. || (اِمص ) فرصت و مهلت . (ناظم الاطباء). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان ).|| آسایش و آرامی و استراحت . ضد گرفتاری از کار و شغل . (ناظم الاطباء). آسودگی . آرامش : بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). در هر چیزی که از آن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی ). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است ، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن . (تاریخ بیهقی ).
تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم ، مشقت دوزخ نیران .

ناصرخسرو (دیوان ص 358).


اکنون چیزی اندیشیده ام که تو رااز آن فراغت باشد. (کلیله و دمنه ).
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هرسه .

خاقانی .


تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت .

خاقانی .


ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر قضا میگریزم .

خاقانی .


بخت غنوده به درد دل غنوم شب
گر به فراغت غنودمی ، چه غمستی .

خاقانی (دیوان ص 805).


زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستگاهی ساخت .

نظامی .


چو برگفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار.

نظامی .


چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر.

نظامی .


ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم . (گلستان ).
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش .

سعدی (گلستان ).


فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.

سعدی .


اگر توفارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را.

سعدی .


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.

حافظ.


رجوع به فراغ شود. || فراموشی . (ناظم الاطباء) :
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.

سعدی (گلستان ).


|| بی اعتنایی و وارستگی : درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. (گلستان ). || پروا. (لغت فرس اسدی ).
- فراغت حاصل کردن ؛ آسوده شدن . به پایان بردن کاری . معمولاً با «از» همراه آید. با دادن ، داشتن و یافتن نیز ترکیب شود. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.

فراغت. [ ف َ غ َ ] ( ع مص ) پرداختن. فراغ. رجوع به فراغ شود. || ( اِمص ) فرصت و مهلت. ( ناظم الاطباء ). مجال : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. ( گلستان ).|| آسایش و آرامی و استراحت. ضد گرفتاری از کار و شغل. ( ناظم الاطباء ). آسودگی. آرامش : بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت روزگاری کرانه کنند. ( تاریخ بیهقی ). در هر چیزی که از آن راحتی وفراغتی به دل وی پیوندد، مبالغتی تمام باشد. ( تاریخ بیهقی ). پنداشتم که خداوند به فراغتی مشغول است ، به گمان بودم از بار یافتن و نیافتن. ( تاریخ بیهقی ).
تنت گور است و پا الحد، دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه خرم ، مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو ( دیوان ص 358 ).
اکنون چیزی اندیشیده ام که تو رااز آن فراغت باشد. ( کلیله و دمنه ).
هرچه امن و فراغت است و کفاف
یافت خاقانی از جهان هرسه.
خاقانی.
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت.
خاقانی.
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر قضا میگریزم.
خاقانی.
بخت غنوده به درد دل غنوم شب
گر به فراغت غنودمی ، چه غمستی.
خاقانی ( دیوان ص 805 ).
زیر آن تخت پادشاهی تاخت
به فراغت نشستگاهی ساخت.
نظامی.
چو برگفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار.
نظامی.
چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر.
نظامی.
ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم. ( گلستان ).
مور گرد آورد به تابستان
تا فراغت بود زمستانش.
سعدی ( گلستان ).
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز.
سعدی.
اگر توفارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را.
سعدی.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
رجوع به فراغ شود. || فراموشی. ( ناظم الاطباء ) :
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی ( گلستان ).
|| بی اعتنایی و وارستگی : درویش از آنجا که فراغت ملک قناعت است التفاتی نکرد. ( گلستان ). || پروا. ( لغت فرس اسدی ).

فرهنگ عمید

۱. آسایش، راحتی، آسودگی: مور گرد آوَرَد به تابستان / تا فراغت بُوَد زمستانش (سعدی: ۱۶۳ ).
۲. (اسم ) فرصت، امکان: نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲: ۴۹۹ ).
۳. به پایان رساندن کاری و رهایی یافتن ازآن.
۴. [قدیمی، مجاز] بی نیازی: گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم مقام دوست (سعدی۲: ۳۵۸ ).
* فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن.

۱. آسایش؛ راحتی؛ آسودگی: ◻︎ مور گرد آوَرَد به‌تابستان / تا فراغت بُوَد زمستانش (سعدی: ۱۶۳).
۲. (اسم) فرصت؛ امکان: ◻︎ نه فراغت نشستن نه شکیب رخت‌بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲: ۴۹۹).
۳. به‌پایان رساندن کاری و رهایی‌یافتن ازآن.
۴. [قدیمی، مجاز] بی‌نیازی: ◻︎ گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم‌مقام دوست (سعدی۲: ۳۵۸).
⟨ فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری؛ آسودگی یافتن.


فرهنگ فارسی ساره

آسایش


جدول کلمات

ارامش

پیشنهاد کاربران

راحتی ، وقت های بیکاری


کلمات دیگر: